غزل

رفته از دست دلم صبر و قرارم چه کنم
بعد ازین حوصله ای درد ندارم چه کنم

گفتم از مشغله ای گرم حریفان تیرم
گقت رندی که درین بزم به کارم چه کنم

هر کسی لاف ز سرداری این مُلک زند
من که یک رهرو بی قوم و تبارم چه کنم

خاک را مدفن هر زنده دلی میدانند
لایق ام گشته به مرداب مزارم چه کنم

آنچه از عمر مرا بود نصیبم … اینست
همچو پروانه اسیری شب تارم چه کنم

گفته بودم نشوم از تو جدا در همه عمر
لیک آمد اجل ام چاره ندارم چه کنم
***
جام دیگر بده ای ساقیی آتش نفس ام
که پس از نیشۀ دوشینه خمارم چه کنم

نعمت الله تُرکانی
بدگستاین اتریش 6.12.2013