غزل در بند

غزل در بند

کبوتر های شهر ما ندارند بال و پر امروز
که از دست تفتگی ها پرند جای دگر امروز

شکار مرغابی گشته کار و بار هر ظالم
تفنگ و ساچمه و باروت از هر بی پدر امروز

به جای بانگ وحدت بین مردم میرسد هرجا
صدای دلخراش و هیبت از عرّست خر امروز

چنان آواز رخوتناک شیخ و مفتیان بالاست
که از آن گوشِ مردم در همه جا گشته کر امروز

سر قبر و زیارت هر کجایی تا که میبینی
نشسته مادری پر حسرت و با چشم تر امروز

مسلمان تشنه ای خون مسلمان است میگویی
که آب زمرم است در چشمه ای نامش جگر امروز

حدیث و آیت قرآن نمُـــودِ قلب فــــرعونان
برای رهبران دین ما شد… بی اثر امروز

نعمت الله ترکانی

دوبیتی های سرگردان

نصیب
خدا آنچه نصیبم کرده امروز
بُود صد درد و رنج خانمانسوز
نمیدانم چرا از روی لُطفش
نمیباشم بر این غایله پیروز

حُسن پریسا
شدم در دفتر عمرم نویسا
از ابراهیم و ازفرعون و عیسا
کسی در گوش من آهسته میگفت:
فراموشت نشه حُسن پریسا

خزان
میان مرزع دل هر چه کِشتم
به دور هر نهالی هرچه گشتم
ندیدم سبزه ای پاکیزه ای را
خزانِ بی امان شد سرنوشتم

کفر
به پندار تو شاید کفر دین ام
بگو هر چه که میخواهی چنین ام
دل من نرمتر از آب دریاست
تو سنگی باش اما من چنین ام

نعمت الله ترکانی

22 فبروی 2015

افتخار

چه افتخاری

وقتی سر های زنده

با خشم پارچه های آهن

و دلهای پر از شوق

با قانون مصیبت

پارچه پارچه میشوند

انتهای وحشت من

هم زمین و هم زمان را فراموش میکنند

***

آنقدر از پدر بزرگ  گفته اند

که نمیخواهم بزرگ باشم

دلم میخواهد

مورچه ای باشم

کوچکتر از یک مگس

دانه گندمی را با خود ببرم

یا پروانه ای باشم

دور شمعی

که عاشقان آنرا افروخته اند…

دلم میخواهد

پرنده ای باشم

و از همه مرز های جغرافیا

همیشه عبور کنم

قلب های عاشق را

در غرب و شرق

در جنوب و شمال همیشه

زیارت کنم

***

بگذار بگویم

آنچه میسر نیست

دستهای ما

و آنچه همیشه

میسر است ولی شرطی دارد

قلب های مان است

که وصف میکند

زندگی را…

عشق را

و خیلی بدتر از آن

خور و خواب و شهوت را

یکی فرعون زمانه است

یکی بیعرضه

یکی هم سالار

یکی مرد است

یکی زن

یکی با غیرت یکی بیغیرت

***

آنگاه که مرگ آمد

جایگاه همگی زیر زمین است

چه پیغمبر و یا

هاتفی از روزگار پس از مرگ…

زمین میشگافد

رطوبت سرد آن

پیکر بی جان را

به دست موریانه ها میدهد

غریب تر از آنی که

دست های معجزه گر ات

چشمهای ذره بین ات

نمیتواند ترا نجات دهد

***

بگذار بگویم

دلهای بزرگ

جهانی از فطرت اند

برای شگفتن گلها…

گلدان میسازند

آگر آب نبود

اشک چشمان شان کافیست

و اگر ابر آمد و تگرگ

خود را برای گلها

سقف خانۀ میسازند

نعمت الله ترکانی

غزل

رفته از دست دلم صبر و قرارم چه کنم
بعد ازین حوصله ای درد ندارم چه کنم

گفتم از مشغله ای گرم حریفان تیرم
گقت رندی که درین بزم به کارم چه کنم

هر کسی لاف ز سرداری این مُلک زند
من که یک رهرو بی قوم و تبارم چه کنم

خاک را مدفن هر زنده دلی میدانند
لایق ام گشته به مرداب مزارم چه کنم

آنچه از عمر مرا بود نصیبم … اینست
همچو پروانه اسیری شب تارم چه کنم

گفته بودم نشوم از تو جدا در همه عمر
لیک آمد اجل ام چاره ندارم چه کنم
***
جام دیگر بده ای ساقیی آتش نفس ام
که پس از نیشۀ دوشینه خمارم چه کنم

نعمت الله تُرکانی
بدگستاین اتریش 6.12.2013

غزل

وقتیکه  آفتاب  شوم  ابر  میشوی

آهوی دشت قلب تو ام ببر میشوی

گویم اذان به اسم تو بر منبر سجود

با فصل هر عقیده من گبر میشوی

دردم فزونتر از هوس زندگانی است

آغوش  میگشایی  مرا  قبر میشوی

در حیرتم چرا تو بعد از این نشانه ها

تعبیر یک بهشت و شب قدرمیشوی!

پایانه های عمر من و باغ و بوستان

احساس عمر دیگری و صبر میشوی

***

یکبار هم که میشود اینرا به من بگو

نا سازگار با دلم از  جبر میشوی؟؟

نعمت الله تُرکانی

21 سپتمبر 2013

غزل

غزل

آنقدر مست به پیش خود و بیگانه شدم
که ندارم رمقی ـ بی سر وسامانه شدم

هر کسی ظن بدی دارد و با من قهر است
بر سر کوچه و در میکده افسانه شدم

شکوه ام بود ـ چرا حرف دلم ناحق است
مُحتسب قهر شد و بندی این خانه شدم

شک نکن دست من و پای من از من قهر اند
بنده ای قاضی شهر ام شده ـ زولانه شدم

هر کجا بود سر افکندگی ای شیخ و امام
شد قضاء وقت نمازش و من آن بهانه شدم

نا مرتب شده گویا روی  خورشید  زمان
که به گیسوی حریفان سیخک و شانه شدم
***
ای شهنشاه غزل حسن تو بی مانند است
و به دربار تو من عاقل و فرزانه شدم

نعمت الله تُرکانی
28 اسد 1392

3Like

تاریکی مُداوم

تا کی به  شب و نام  سیاهی شوم صبور؟!

با این صدای وحشت و اینگونه شر و شور

تاریکی مُــداوم  از این  خـــانه  دل نکند

گویی اسیـــر گشته در آن خوشه های نور

در کـــــوچه های غمــزدۀ  ما کسی نماند

غیر از دو تا پرنده ای معیوب کر و کور

آن یک خفاش و آن دیگرش شبپرک بود

با روز و آفــتاب  ندارند  ســـر  ســرور

نام  ستاره  گـــشته  اساطیــر   قرن  ما

ماهتاب هـــم اسیر شده  در مـــــدار دور

اینجاست مرگ وحشت واوهام بی حساب

پیر و جوان  و کودک ما  لقمه های گور

اینجا  بهـــار و سبزه  و گل  سر نمیزند

خیل مـــلخ  هجوم بر آورده است وفـور

اینجا  کسی  بدرد  کسی غم  نمی خورد

هر کس به نام قوم و نژادش کند غرور

اینجا شنیده ام که  پسر بی مـروت است

از نعش مــادر و پدر اش میکشد قصور

***

ما  از  تمام  نام  و نشان  دل  بریده  ایم

دل بسته ایم به جنگ ، جدال به زر و زور

نعمت الله ترکانی

7 حمل 1392 خورشیدی

غزل

کسی از  زخم  هایم   مرهم  ناجــور  میسازد

کسی هم  درد  را  از  زخم  هایم دور میسازد

یکی  در راه  من  بی  مدعایی  آب  می  پاشد

یکی هم  بهر  دفن ام  هر کجایی  گور میسازد

دو تا  آدم با هم ــ در نبرد  هیچ  و  پوچ  هستند

دو تا شیطان… به  قلبم  زخمۀ  ناسور میسازد

صدای از گلویم  گر شود بیرون  از درد است

ولی  بی دردی ام  را  نسخه ای منظور میسازد

نمـیداند  کسی  از سوحــتن  های  دلم  امــروز

اگر چه دود آن هر زنده  جان را  کور میسازد

تفنگ و دست های نحس شیطان در حریم من

تن ام را  با فشنگ اش خانه ای زنبور میسازد

خدایا این کدامین  حکمت است در متن قرآن ات

که هر بی عرضۀ را در  جهان مشهور میسازد

نعمت الله ترکانی

16 مارچ 2013

غزل

غزل

دلی  هرگز  نمی بینی  به این دنیا  ما  بیغم

یکی بسیار دارد و یکی دیگر نصیب اش کم

کجا دیدی کسی را کز تبار خود  بود خشنود

بگردی  گر  تمام  دور دنیا  را  درین عالم

دمی آزاد بودن  زیب انسان  نیست در  دنیا

خدا هم می کشد ما را به بند طاعت اش هردم

بساط  شر شیطان  هر کجایی  پهن میگردد

جهنم … میشـــود   گیتی   برای   بودن  آدم

زبان  ام  گفتن  اندوه  را  باور  نکرد   آخر!

دل دیوانه  ام  بسیار  دارد   شیون  و  ماتم

به  فال حافظ  امشب روزگارم  را چنین دیدم

که خواهی شد به درد غمگساران مثل یک مرهم

چنان در گوشه گیری شهرۀ عالم شدم دیگر

که پیش رستم دوران نمیگردد  سر من خم

نعمت الله ترکانی

2 مارچ 2013