باغ کهنه

باغ کهنه

 

در قسمت شمال روستایی ما محوطه ای بزرگ مخروبه ای بود که آنرا باغ کهنه میگفتند. این باغ کهنه حدود ده جریب زمین بود که در وسط آن قلعۀ متروک و در هم ریختۀ قرار داشت. نه درختی در آن باقی مانده بود و نه خیابان و یا دیواری. آنچه اهالی روستا درباره این باغ کهنه میگفتند خیلی ترسناک بود.

از زبان مجید خان قاینی شنیده بودم که میگفت:

ـ  من به چشم ام دیدم چهار تا جن، که در پشت بام قلعه دایره مینواختند و با صدای بلندی این دوبیتی را تکرار میکردند.

بگذار جهان به کام  مایان  باشد

تا روزیکه در جهان یک انسان باشد

مائیم  تا  طلوع  آفتاب  فـــــردا

پیروزی ما بر  خلق آسان باشد

یکی از حاضرین پرسید:

ــ چند بار این رباعی را از زبان آنان شنیدی که در حافظه ات باقی مانده؟! او گفته بود:

ــ تو نمیفهمی که کلام جن حتی اگر یکبار تکرار شود تا قاف قیامت بیاد آدم میماند. وقتی آدم هزار خواب میبیند تنها یکی آنرا میتواند بخاطر آورد که در آن روح یک اجنه دمیده باشد. بعد هر یک به طریقی از باغ کهنه و اجنه هایش تعریف میکردند.

طوریکه میگفتند این باغ متعلق بیکی از خوانین صد سال پیش بوده که در دربار پادشاه آنوقت منصبی داشته و چون میراثخورش تنها یک دختر بوده و او هم در سفر حج وفات نموده دیگر این زمین و این باغ کهنه سرکاری شده. یعنی از هفتاد سال به اینسو دیگر کسی نه در آن کشت و کاری کرده و درخت و بوتۀ شانده. بنا بر آن  مال سرکار گفته چور شده… و ازین قبیل گپ ها…

به ندرت کسی حوصله میکرد که از کوچۀ سمت جنوبی آن که  راه عام هم بود عبور کند و اگر کسی هم عبور میکرد قبلن یک الحمد و سه قل هووالله خوانده و به چهار طرف اش باید چف نموده سرش را زیر انداخته از کوچه عبور میکرد. تقریبا همه میگفتند که صدای دایره و دوتار همیشه از میان خانه باغ شنیده میشود و اجنه آنجا بزم رقص و موسیقی دارند.

از همه زیادتر عبدل و سراج الدین پسر اش زیادتر تبلیغ میکردند  و مردم روستا را از نزدیکی به این باغ منع مینمودند.

یکروز در روستا جوانی را آوردند که بکلی از حال رفته رنگش زرد و لباسش اش تر و گل مال بود. میگفتند او از روستای بالای است و او هنگام عبور از سمت جنوب باغ کهنه مورد هجوم اجنه قرار گرفته و در زمین شالیزار افتاده و از حال رفته است.

باغ کهنه دیگر مشکل بزرگ روستای ما شده بود. داستانهای هولناکی هر روز درباره آن زبان به زبان میگشت.

عبدالرحمن پسر رحیم  یکروز برایم گفت من صبح وقت دیدم که  عبدل خان با چند تا زن چادری دار و دو مرد دیگر از سمت شمال باغ به داخل آن رفته و گم شدند. هر چه انتظار کشیدم که ببینم چه میشود آب از اب نجنبید و خیال کردم اجنه ها به صورت آنان در آمده اند. آنجا بودم و گوش دادم لحظۀ بعد صدای دایره بلند شد .

عبدل خان یکی از متنفذین روستای ما بود. دو زن داشت و یازده پسر و دختر. آدم چاق و قد بلندی بود. همیشه لباس خاکستری و با آبی کمال میپوشید و لنگی قناویز بر سر داشت و در قسمت جنوبی روستای ما خانۀ داشت که از همه خانه های  بزرگتر و مجلل تر بود. کسی نمی فهمید که روزگارش را از کدام راه میچلاند. کارش این بود که عصر ها قبل از نماز میامد و در کوچۀ پهلوی مسجد مینشست و آنگاه چند تای دیگر به دور اش جمع شده و او در بارۀ هر چه میخواست گپ میزد:

ــ خداوند فرموده است… دیروز در روستای بالا یک نفر را در حالت تجاوز به ناموس فلانی گیر کردند… در شهر امروز جار میزدند که روز جمعه یک فاسق را دُره میزنند… هرکس که گپ هایش را میشنید سرش را به نمونۀ استغفار تکان داده لاهول بالله میگفت.

برای عبدالرحمن که همسن و همبازی ام گفتم:

ــ گپ بین ما و تو باشد. فردا میبینیم که چه میشود.

در سمت شمال کوچۀ تنگ و طویلی بود که درب  دوم خانه عبدل خان و پسر خوانده اش که شاید چند سالی از او کوچکتر بود باز میشد. این کوچه قراریکه خودش ادعا داشت تنها ملکیت او بود که از میان زمین های میراثی اش عبور میکرد . روبروی آن درخت کهن شاتوتی قرار داشت و فردای آن ما روی شاخه های آن منتظر فرصت نشستیم. این کوچه هم مثل همان باغ کهنه تقریبا وحشت انگیز بود و کسی غیر اولادۀ عبدل خان از آن عبور نمیکردند و دروازه اصلی خانه اش از میان روستا و کنار نهرآب  باز میشد و همیشه صدای پارس چند تا سگ جنگی از درون خانه بلند بود ولی او مالهایش را همیشه از آن کوچه به روی زمین هایش میبرد.

چند ساعتی شاید گذشت ابتدا عبدل خان میان کوچه امده و نظری انداخت .بعد از آن یک زن چادری پوش بیرون شده و به سمت ما آمد. دیری نگذشت که عبدل خان با  دو نفر دیگر و یک زن چادری دار از خانه اش بیرون شدند و در حالیکه میگفتند و میخندیدند به سمت ما آمدند. چند لحظه بعد این دو زن و مرد از مقابل ما گذشته و از سمت شمال باغ کهنه داخل آن شده و یکراست  درون قلعه رفتند.

به عبدالرحمن گفتم:

ــ بیا برویم و به بینیم چه گپ است. اما او با ورخطایی گفت:

ــ اجل ات گرفته!  مسخرگی نیست… گفتم:

ــ تو که دیدی  عبدل خان بود و رفیق اش… ولی او گفت:

ــ دیشب این مسله را به پدرم گفتم. او گفت اجنه میتواند خود را به هر شکلی در آورد. خلاصه اینکه حوصله نکردیم که به طرف باغ کهنه برویم.

عصر همان روز به درب مسجد ایستادم. عبدل خان با همان لباسی که اورا صبح دیده بودم خرامان خرامان بسوی مسجد میآمد.

شب به پدرم قضیه را گفتم… او اول چیزی نگفت اما بعد از ساعتی شنیدم که به مادرم میگفت تا مرا نصیحت کند که از تعقیب مردم  دست بردارم.

شاید دو ماه از میان گذشت و اواخر تابستان بود که یک روز از کوچه سمت جنوب باغ کهنه میگذشتم. صدای دایره و آواز یک زن را شنیدم. قد بلندک کرده و از بقایای دیوار باغ کهنه به طرف قلعه نظر انداختم. از روی بام منزل اول قلعه زنی که لباس الوانی پوشیده بود به سویم نگاهی کرد و گم شد لحظۀ بعد صدای دایره و آواز خواندن هم خاموش شد. سرم را خم انداخته و به راهم ادامه دادم. نمیدانم چرا یکبار دیگر باز قد بلندک نموده و به طرف قلعه نظر انداختم. این بار دو نفر زن را دیدم که به طرفم با خشم نگاه میکردند. همانجا ایستاده و تماشا کردم. یکبار غیب شدند اما طولی نکشید که از سوی قلعه بارانی از سنگ و کلوخ بسویم پرتاب شد.  و صداهای شبه صدای بوم و شغال بگوشم آمد. اینبار به عقب ام بر گشته فرار کردم.

دیگر راجع به باغ کهنه بکسی چیزی نگفتم و یقین ام شد که شاید مردم راست میگویند و اینجا پاتوق اجنه هاست.

یکسال بعد در روستای ما اتفاق عجیبی روی داد. صبح وقت چهار نفر عسکر به روستا آمدند و با ارباب بعیدالله به سمت باغ کهنه رفتند . من عبدالرحمن هم به دنبال شان رفتیم. این عسکر ها یکراست درون باغ رفته وبه قلعه داخل شدند. لحظه چند دیدم که یک قالین  و چند تا دوشک، یک دایره را بیرون کردند و به دنبال آن نعش یک زن را روی چهار پایی بیرون آوردند.

همان روز عصر بر درب مسجد میگفتند عبدال خان و پسر خوانده اش را دولت به جرم کشتن این زن توقیف کرده اند.

 

نعمت الله ترکانی

16 حمل 1389

بهار

بهار

 

هزار شکر که آمــد،  دوباره  فصـــل  بهار

شکــوه سبزه و گل، میله های شهر  مزار

چه آسمان پر  از نور و  طلعت  خورشید

که طعنه میزند هردم  به  حُـزمه های غبار

جلال کوه و کمر ابر و باد و صاعقه است

نزول  رحـمت باران،  هزار  نقش  و  نگار

چه مست لاله و سنبل به باغ  های  وطن

ز بادۀ  سحری  نرگس  است   باز   خمار

فدای هر چه گل سرخ دشت  های  وطن

هزار بوته ای  وحــشی  و ساقۀ  پُر  خار

بگیر جام می و لحظه ای بخــند و بخوان

که شاید عمر  نیارد دیگـــر  ازین  تکــرار

نعمت الله ترکانی

4 حمل 1389

هشتم مارچ

 هشتم مارچ

 

خدا حافظ خداحافظ!

تا سالی دیگر نامی نخواهم برد

وتا یک هشت مارچ دیگری

در گوش هایم پنبه خواهم زد

و چشمان ضعیف ام

به درد و رنج زنها بسته خواهد بود

بلی ! اینست کار من

اگر شبها صدای نالۀ از دور آمد

خنده خواهم کرد

وگر دیدم برای کودکی

یک مادری جان داد

بر رویم نمیارم

اگر مرد مسلمانی

دلیل آورد

که زن را بزن…

اگر مُرد دیگر زن…

برویش تف نخواهم کرد.

***

خدا حافظ خدا حافظ!

دیگر از مادرم نامی نخواهم برد

و تا یک هشت مارچ دیگری

بگذار بر رویم بخندد

و من با دلقکان دین

دکان مصلحت را باز خواهم کرد

و درآن ناقص الاعقل و ضعیفانرا

بدست مدعیان نبوت

و فقیهان جماعت

بپای دار خواهم برد

و آنگاه نعره خواهم زد

من انسان ام من آنسان ام

که روح ام را به شیر و ناز

دستی تا به اینجا مختصر کرده

خدا حافظ  خدا حافظ

 

نعمت الله ترکانی

نهم مارچ 2010

گل خشخاش

 

گل خشخاش

یک  لحظه  بیا  یار  و انیس   دل  من  باش

بگــذار  کنم   راز   دل  غمـــــزده  را  فاش

از این  همه  غوغای  تعصب  جگرم   خون

صبرم  بسر  آمد  از این  کاسه  و این  آش

هـر  معرکه  دار  دین  و  دولت  به  قباحت

در مجمع  ما رقص  کند چون نخود و ماش

فتوی  خطیبان شده است  بر ســـــر منبر  

آنکـــس که  کند  ظلم… بود  لایق   پاداش

گویی که خـــدا  داده  ز یک  مــادر غمخوار

یک خــیل فــرو مایه  و یک  طایفه اوباش

***

گلزار چه  خالی  شده… از  عطــر  بنفشه

کشتند به جای گل سوسن گل خشخاش

نعمت الله ترکانی

28 فبروری 2010

طلب مرگ

طلب مرگ

استقبال از غزل حفیظ الله زریر

زین  شیــخ  های  دل سیه  کینه  توز ما

فتوا  تمام  میـرسد  از ساز و  سوز  ما

گویی خـدا  بروی همین  نطفه های  شر

تاریک کــــرده برسر ما صـبح  و روز  ما

ریشی خدا داده عنان اش بدست اوست

ریشخند میــــزنند به دهان و به پوز ما

عمـــری کشـــیده بر ســـرما چادر سیاه

در بند صــــد حدیث کشانند  هنوز   ما

یخ بسته است تمام سطح هر خیال  ما

فرقی نمیکــند  بهـــــــار  و  تموز  ما

***

از  بارگاه  حـــــق طلب  مــــرگ میکنم

بر این  تفاله هــــای  غـــــم  لایجوز ما

نعمت الله ترکانی

7 فبروری 2010

دیوار سنگی

 دیوار سنگی

 

همه روز و شبـــــم  باشد،  فغــــان و  ناله  و   زاری

ندارم   غیـــــر درد و غم،  در این مکـــتوب  اظهاری

من از غربت چه گویم! هر کجا غیر وطن سخت است

نه بر لب خنــــده  ای آید… نه بر سر شوق   دیداری

برایم  یک  نفس  از  کابل   زیبـا  بخـــــوان  شعری

بیار  از  بلخ  بامی  یک  رفیــــقی ،  دوستی،  یاری

هنــــوز ام  یاد های  سیر  گل  گشت  بهاران   است

ز پغمان، ز  استالف  و  خیـــــــر خانه*   و  افشاری

تمام لحظه های من  به شهر « لینز»* * غم بار است

به چشم  ام  هــــــــر گلی  آید  به  رنگ  بوتۀ  خاری

هنوزم   از   هرات  و   دوستـــــانم   قصـــه  میگویم

به  مثل  کـــــودکی  آوارۀ  ای  در  خواب  و   بیداری

بیاد بامیان  و   بادغــــیس  غور  و  ننگـــــــــــــرهار

روم  با  خاطـــــــرات  ام  همچو  یک باد  سبکساری

***

نمیدانم   چــرا  روز   ازل  این   قسمـــت  ام    دادند

که   باشد  بین  ما  ای  همـوطن   از سنگ   دبواری

 

*   حیرخانه : قسمت شمال شهر زیبای کابل

* * لبنر : مرکز اتریش علیا ( اوبر استرایش)

نعمت الله ترکانی

اول فبروری 2010

انگشت ششم

 

انگشت ششم       (طرح داستانی)

 

نمیدانم در کدام منطقۀ شهر ماسکو؛ در یک  اپارتمان به یک خانه چهار نفر زندگی میکردیم. روز ها کار ما دیدن تیلویزیون و قطعه( کارت) بازی بود. گاهی هم میشد که بحث های ازآینده و سرنوشت خود میگردیم.

روز ها اجازه نداشتیم که از اپارتمان بیرون برایم ویا با آواز بلند صحبت کنیم. هفتۀ یکبار قاچاقبر مواد خوراکی ما را نیمه های شب میآورد. پولیس خیلی خطرناک بود و قاچاقبر ما که یک ایرانی بود پیوسته اخطار میداد!

ــ اگر گیر پولیس افتادید ما مسوول نیستیم.

گاهی میشد نیمه های شب  مجید و یاسین دو هم اتاقی ما بیرون میشدند و بعد از ساعتی که میامدند نیشۀ  نیشه بودند. اگر ما خواب بودیم  ما را از خواب کشیده و شروع میکردند به لاف و پطاق. هر کدام به سلیقۀ خود لاف میزد.مجید قرار گفتۀ خودش از تاجیکستان برای رفتن به جرمنی حرکت کرده بود. میگفت پدرم در گذشته از مامورین بلند پایۀ دولت بود. ما در شهر نو کابل خانۀ مجلل داشتیم. ..صنف دوم دانشکدۀ طبابت را خلاص کرده بودم که مجاهدین آمدند واز خیرات سر شان دانشگاه کابل تعطیل و خانه نشین شدم… ما هر چیز داشتیم ولی همه اش بر باد رفت… همه فامیل ما به تاجکستان کوچ کردیم… بعد شرح میداد که در شهر دوشنبه با چند تا دختر تاجیکی ارتباط عاشقانه داشت. رفیق اش یاسین هم درست مثل او لاف میزد و گاهی  من و رازق  را هم تشویق میکرد.

ــ بابا یازدۀ شب که شد  پولیسی نیست! خیابان ها تقریبا خالی است و رستوران ها خلوت. بیائید شما هم حال کنید… من که پول اضافی نداشتم و رازق هم آدم مذهبی بود و پنج وقت نماز میخواند .

یکشب که من با رازق تنها بودیم از او پرسیدم:

ــ راستی نگفتی چرا تا حال زن نگرفتی ؟ کمی شرمنده بطرفم نگاه کرده و آهی کشیده گفت:

ــ البته قسمت نبود… از او پرسیدم :

مگر خانوادۀ شما ناتوان و بی بضاعت بودند؟  جواب داد :

نه! پدرم یکی از زمین دار های کلان منطقۀ  بود… ولی باز هم میگویم گویا قسمت نبود…

آنشب سخن میان من او به درازا نکشید. و تا دو هفته بعد که یکباره به جانش تب شدیدی آمد و خیال میکنم  به گریپ سختی مبنلا شده بود. در میان خواب و بیداری اش پیوسته نام « عاطفه» را به زبان میاورد. چند روز بعد حالش خوب شد و یکبار با مزاح برایش گفتم :

ــ من چند بار اسم « عاطفه» را از زبانت شنیدم… با ورخطایی پرسید:

ــ چه وقت؟! و نمیدانم گفته… گپ را به سوی دیگری دور داد… چند لحظه خاموش بودیم ولی مثلیکه دلش بجوش آمده باشد یکبار گفت:

ــ راستی تو چه وقت شنیدی که من نام «عاطفه» را به زبان آورده بودم؟ برایش تشریح دادم که وقتی آدم تب شدید داشته باشد. روان آدم به هر سوی میرود و خاطرات گذشته را یکایک بیادش میآورد. تو هم آن شب پیوسته  «عاطفه»  میگفتی… لحظۀ به چرت خود غرق شد و اینبار گفتی عقدۀ دلش را میترکاند؛ این داستان را آغاز کرد.

من « عاطفه» را دوست داشتم. ما هردو وقتی خورد سال بودیم در یک مسجد قران میخواندیم. آنوقت دوست همدیگر بودیم و بعد با هم عهد بستیم که روزی با هم عروسی کنیم. او مثل فرشته ها بود… ولی پدرم او را نه به من،  بلکه به برادراندر  کوچکترم عروسی کرد. من در خانه انگشت ششم بودم. پدرم  برادران ام و مادر اندرم مرا خیلی بد میدیدند.

من مادرم را خیلی کم بخاطر دارم. شاید چهار ساله بودم… بیادم میاید که پدرم یکروز در درون خانه آنقدر او را لت و کوب کرد که زیر لگد هایش جان داد. هنوز سالی از مرگ مادرم نشده بود، پدرم زن دیگری گرفت و ازین زن دوم اش شش پسر و دختر داشت. همه از من بد بُر بودند. من در سمت شمال خانه اتاق کوچکی داشتم؛ وقتی  شانزده ساله بودم دیکر با اعضای خانواده نان نمیخوردم. باید به اتاقم میرفتم و هر چه آنان برایم میدادند را میخوردم.   

یکروز به پدرم پیشنهاد کردم که عاطفه را برایم خواستگاری کند… مرا دشنام گویان تحقیر نمود. از صنف شش مکتب دیگر مرا نگذاشت درس بخوانم باور کن صنفی هایم هر کدام شان حالا داکتر اند مهندس و آموزگار . ولی من  از صبح تاشام باید مثل مزدور روی زمین ها و باغ  پدرم کار میکردم… اما به امید عروسی با عاطفه شکایتی نمیکردم. یکماه بعد شنیدم که مادر اندرم به خواستگاری عاطفه برای برادر اندرم رفته و جواب بلی آورده… از آنروز به بعد صدای دایره و صدای مبارک مبارک خواهران ام بلند بود. شب ها خوابم نمیبرد. از همه چیز بیزار بودم. پدرم هم گویا دنبال بهانه میگشت تا در پیش روی برادران و مادر اندرم  مرا بی آب کند. خلاصه اینکه نمیدانم چطور شد من یکباره خانه و کاشانه را ترک نموده و به ایران فرار نمودم.

البته داستان او برایم از یکجهت غم انگیز مینمود و آن اینکه میشود پدری اینقدر با پسر بزرگش بی مهر و بی مروت باشد روز ها فکر میکردم.

بعد از یکماه  به جرمنی رسیدم. در اتریش با «رازق» خداخافظی کردم و او به سمت لندن رفت. در یکی از اردگاه های پناهندگان در شهر هانوور با دوست جدیدی آشنا شدم که اسمش جمیل بود. ضمن یاد آوری از دوران مهاجرت یکروز اسم « رازق» را به زبانم آوردم. جمیل بعد از بیان مشخصات او گفت:

ــ  « رازق » را من خوب میشناسم. او اهل روستای ما بود. بعد از پدرش تعریف کرد که سود خور و حتی با اولاد هایش ظالم بود. کوتاه و مختصر گفت:

ــ اما « رازق » حقش را کف دستش گذاشت. پرسیدم چطور؟ پاسخ داد:

ــ یکروز پدرش را در باغ  شان با چند ضربه بیل به دیار عدم فرستاد و در میان باغ چالۀ کنده او را گور کرد و خودش به ایران فرار نمود. چند روز بعد با یافتن خون های خشکیده در باغ چاله را پیدا کردند و نعش پدرش را بیرون آوردند.

او همچنانکه از « رازق » تعریف میکرد من فکر میکردم که انگشت ششم چقدر مایۀ رسوایی انسان است.

نعمت الله ترکانی

22 جنوری 2010

عطر شعرم

 

 

 

همدلان عزیز:

از همین طریق سال میلادی 2010  را به شما تبریک به عرض میرسانم.

 

عطر شعرم

 

 

 

روشن  از  خـورشید  میگردد   شبانم

وقتیکه   نامت   گل  کند  روی  زبانم

گرم   میسازد  تنم  را  لذت  خـــوشی

عطــــر شعرم  را  به هر سو میفشانم

بار  دیگر فال  میگیرم … چه  فالی؟!

… میشود  روزی  که  باشی  میزبانم؟

مــریم  از  مــــن  گر   بگیــری  روی

نیستم  آدم  مثل خارهای  بی  نشانم

بار دیگر  کی  بود  آیا…  نمی  دانم!

تا  لبان  ات گرم   گیــرد  بر  دهانم

***

من  تعـمل  پیشه   دارم  سالها  شد

تا  غــم  هجــر تو از  خود   وارهانم

نعمت الله ترکانی

1.1.2010

انگشت و ماشه

انگشت و ماشه

دردی  مــرا به  ســـرحد  آزار    میکشد

یادی!  به  تنــــگنای  شب  تار میکشد

داروی  دلفـــریب… گل سرخ   مرسلی

روح  مـــرا  بسوی  علفــزار  میــکشد

آهـسته میرسد  تب سرخی  بجان  من

نعــش مـــرا سبک به ســـر دار میکشد

فردا  جنازه   ام  که  طعــم  دود  میدهد

هــر جا کلاغ پیر… به  منقـــار میکشد

مردی  پس از یقین که  مُردم، با  شتاب

تابوت  را  به  مـــــقبره  ناچـار میکشد

جائیکه  عشق جــلوه کند، پاسبان شب

 ســـوم خـــطی   بر همـــــه  آثار میکشد

نقاش  بر زمیــــنۀ  اوراق  کهـــنه  ای

نقـــش مــــــرا شبانه به  نکرار میکشد

فــردا دوباره  جار به  هر کوچه   میزند

نام  مــــرا  به  سر خط   اخبار  میکشد

***

آری  برای  او  چه  بگویم  دریغ و آه!

که انگشت روی ماشه به یکبار میکشد

نعمت الله ترکانی

28 دسمبر 2009

با عطر بهار…

 

با عطر بهار

در دو بخش 

 با عطر بهار باز می گردی  یار

سبزینه  سوار، باز میگردی یار

حالا که هزار  برف ممتد  بارید

بر سنگ مزار باز میگردی  یار

 

دوستی  یک مجموعۀ از اشعار فایقه جواد مهاجر را از جرمنی برایم فرستاد. این مجموعه فکرمیکنم بر اساس علاقۀ دوستم به این شاعرۀ جوان  از انترنت جمع آوری شده است. من که جسته و گریخته چند سرودۀ این زن فرهیختۀ وطنم را در سایت های انترنتی خوانده  بودم  گاهی به چنین سروده های  اشنا نبوده ام که  حالا از ایشان میخوانم.

برداشت ام را به حیث یک خواننده اشعار فایقه جواد مهاجرژمی؛ هر چند در نقد شعر دسترسی کمی دارم اینچنین شرح مبدهم.

 

حالا بهانه کن دل تنگ شکسته را

برخیز و باز کن همه در های بسته را

از روی گیسوان جوانیم باز کن

گلهای  خون گرفتۀ مرمی نشسته را

ای بی بدیل خسته! وطندار خامشم!

پیوند کن تغزل از هم گسسته را

باور کن آفتاب که نابود میکند

این ابر غم، گلی که چنین دسته  دسته را  

سردارسرو های بخاک وطن نهان!

ایمان بیار دختر شبهای خسته را…

***

از آسمان یخ زده ات ماه میچکد

آغاز کن به نام دلم این خجسته را

 

این سروده ضرورت نیست که عنوانی « شهید سرزمین ام» نام گذاری شود. واژه ها فریاد میزنند که گلها چگونه با مرمی های سربی بخون نشسته اند و قد های سرو مانند جوانان، بخاطر آزادی وطن  به خاک رفته اند. و یا:

عاشقانه بال بال میزندو… بال میشود و سرخ سرخ سرخ بال میزند

تا همیشه ها رها! مبارکت چنین رهیدنی چنین ــ و … محو میشوی در اوج اسمانه ات

فایقه جواد شعر را برای شعر نمیگوید. میخواهد امری باز یافته را بدست آورد او برای آیندگان   زبان را ارزش جاویدانگی میدهد. او خصم را میشناسد و شعر را محصول داشته های اجتماعی.  برای شهید در قرن های  الوده با مد تاریخ به موازات یک تغییر اجتماعی میسراید. 

فایقه جواد مهاجر از موطن اش کابل، از محدودۀ جغرافیایی اش افغانستان، از شهر شهر اش از کوچه و برزن اش، از رود های جاری و کوه های سر به فلک کشیده اش از دختران معصوم وطنش  از سبز، سیاه و سرخ این نماد های تاریخ  میهنش سروده میسازد. خیلی با متانت یک فیلسوف عقاید اش را به قالب شعر در میاورد.

 

چشمهایت را چنان صحرا و دریا دوست میدارم

دستهایت را ــ اگر تنهای تنها دوست میدارم

از دل پردیس «کابل» ساحل «والگا» شب « لبنان»

سیب را از هرکجا گردد مهیا دوست میدارم

پیرهن بر تن نمیخواهم ولی در این شرر باران

شال «کشمیری » ترین درماندگی را دوست میدارم

دل به« آمو» داده ای  یا «راین» را بوسیده ای حالا

من زبانت میشوم، گل میکنم با، دوستت میدارم

 رقص گیسوی تو، لرز شانه های من، اگر گردد

سربه سر سجاده ام از کفرــ حتی ــ دوست میدارم

 نبض خورشیدی، حضوری خاهتابی،  خوب میدانی

 من ترا هرشام تا پایان فردا دوست میدارم

و یا: 

ترا شهر خوبم که  بی آسمانی

 پر از مهتابم پر ازمهربانی

 سکوتت پر از شب، شبت بینهایت

 و در زانوانت نمانده توانی

مرا با پریشانی ات لحظه به لحظه

به تب میسپاری، به خون میکشانی

 بلندای عشقم ! ترا میشناسم

غروری که در سینه دارم همانی

 بده دست پر پینه ات را به دستم

و بر خیز از جا… بلی میتوانی

 

درین سروده شاعر با این همه اشارات به تمام تاریخ گذری دارد و یک چرحش ادبی را برای  جهانی شدن احساس  به نمایش میگذارد و از همین سبب شاعر شعر اش را به به تمام انسانهای تقدیم میکند که دوست شان دارد. واژه ها مخلصانه ذهنیت شاعر را همراهی میکنند. شاعر واژه ها را به دور محدوده ای که کابل و زادگاه شاعر است میچرخاند و از آن فراتر میرود  و به شمال شرق، جنوب و غرب سیر معنوی دارد. و ازین واژه ها تاریخ  تداعی میشود تاریخ کابل، لبنان،  سواحل ولگا در روسیه و راین در اروپا و کشمیر در هند.  اما کابلی ویران، کابلی نشسته در ماتم عزیزان و کابلی  که گویی در آن اهریمن لانه کرده است و قدرت بر پا خاستن را از او گرفته است. قلبش را سخت می آزارد.

فایقه جواد مهاجر با تمام جوانی  به عشق میاندیشد. چرا مگر همین عشق نبود که حلاج را تا پای دار برد. اگر عشق به دنیا حکومت کند دیگر تنفری وجود ندارد، دیگر مرز های  جدایی به ابدیت میپیوندد. همه با هم اند و همه از هم اند.

… صدای باد که میاید به عشق فکر میکنم

صدای بهم خوردن ورق های دفتر خاطراتم که میاید

به عشق فکر میکنم

صدای کاست که بلند میشود

به عشق فکر میکنم

………..

آری فکر کردن به عشق معجزه نیست. خیلی ساده از شمردن روز های زندگی، از وزیدن باد ها، از بهم خوردن ورق های دفتر خاطرات از شنیدن صدای کودکان و … عشق را میشود درک کرد. و کار شاعر کالبد شکافی است. شکافتن درونمایه های احساس ملتهب  زبان… و فایقه جواد مهاجر خیلی ماهرانه  درین عرصه گام برمیدارد. در سرودۀ گرد باد چه شوریده حالی را دارد:

 

و دیگر نه دیوار مانده نه خشت

نه ابر نه باران، نه دهقان نه کشت

خطرپوش توفان لامذهبند

دل افسردگان، دختران بهشت

…..

زمین غوطه ور در تف هزرگیست

خزان زنده در ثور و اردیبهشت

خدا زیر آوار دل مانده است

خداوند مسجد، خدای کُنشت

به هرقیمتی دست مارا بگیر

کسی روی خاک بیابان نوشت

بلی وقتی گرد باد میاید دیگر دیوار و خشت ، دهقان و کشتی نیست. مصیبت است که دل همه را افسرده و زمین را دستخوش هزرگی میسازد و افسردگی را ببار میاورد و این قلمرو بر پایه احساس قابل پیمایش است. وقتی  زبان  احساس  کامل میشود شعر طرح یک تراژیدی را بخود میگیرد.

در سرودۀ  سرخ و سبز و سیاه میخوانیم:

میکشم روی بوم نقاشی، نقش بی جان سرزمین ام را

سرخ و سبز و سیاه، میبینم: درد و درمان سرزمین ام را

« قرغه » را میکشم سراسر سرخ، بند بندش اسر دلتنگی

میکشد روی دامنش، لرزان، ماه تابان سرزمین ان را

….

… و در آخر مه روی این اندوه میکشم قبر های پی در پی

باز قلبم بهانه میگیرد کج کلاهان سرزمین ام را

این سرخ و سیاه و سبز و درمان سرزمین ما؛ طنزی به همراه دارد که کویا اگر کج کلاهان میهن ما ازین رنگ های برجسته نقاشی؛ غیر از لذت مضاعف از قبر های پی در پی ، چیز دیگر نصیب میشوند چه نام دارد. جوابی ازین بهتر نیست که شاعر میگوید:

تا قلم میزنم به یاد وطن تخته و رنگ میکشند خروش

بیش ازینم نمیتوانم دید، کشته یاران سرزمین ام را

 

با عطر بهار

بخش دوم

در قسمت اول هم بحث کوتاهی از شعر فایقه جواد مهاجر نمودم. هرچند  ناقص بود اما خوشحالم ازینکه در بخش دوم هم یافته هایم را بازگو میکنم. بدون مضایقه که این شاعر زیبا  کلام در کدام ردیف با  شاعران معاصر ایستاده است.

البته شاعره های انگشت شماری در میان زنان کشور ما قادر بوده اند  که  درد های زن افغان را به تصویر بکشند و عریان بازگو کنند. این هم معجزۀ است که در طی دو دهه بنیادگرایی  اسلامی طالبانی و جهادی نسلی که اکنون کمتر از چهل سال دارند و مزه های  تلخ جنگهای داخلی، بنیادگرایی، مهاجرت، ستم های جنسی را باخود حمل میکنند باز هم فایقه ها، نادیا ها، راحله یار ها، حمیرا نگهت ها،  خالده فروغ ها، بهار سعید ها را که  با قامت استوار ایستاده اند و درد زنان مارا با سروده های ناب جاودانه میسازند در خود پرورش داده است.  این زنان فرهیختۀ ما آبروی ادبیات زنانۀ کشور ماستند که تاریخ  ملتی را با نام های بزرگ خود  هویت بخشیده اند. 

 برای  زنان ما که قدرت نبوغ شان با ساطور بنیادگرایی  و ستم های مذهبی، مهاجرت، غریبی و ستم شوهر سالاری  محو میشود . شعر را اگر فرایند دید شاعر از جهان پیرامون اش بدانیم بدون تردید فصل قریاد کبود ها، فصل سرخ خنجر نامرد، و برهان تیر و تفنگ ها همه و همه دیدی از تاریخ است و شعراش  را به مثابه  پاسحگویی به نیاز فرهنکی مردم اش ثبت تاریخ مینماید . تاریخی  با فصل های گوناگون از جنگ و از مصیبت… او هست که روی داد های تاریخ  سرزمین اش با سمبول های کبودـ سرخ،  پسکوچه های انتظار، غروز آباد با مردمانش بر جسته میسازد.

گفته اند که شاعر راستین حکایتگر بدون ترس از دوران خود است. فایقه مهاجر اگر در سال 1354 تولد شده باشد و پس از آنکه دست چپ و راست خود را شناخته و شامل دبستان گردیده مزۀ  تلخ جنگ و تهاجم بیگانگانرا به میهن اش تجربه کرده است.  گاهی « مثل یک فریاد…» شده است و گاهی هم در « سرد ناهنجار کودکی» بخود پیچیده است. نگاهی به شعر فایقه جواد مهاجر بیشتر از هر چیز  حکایتی از وحشت وبربریت است و او درین برهۀ زمانی زبانش را بدور ناهنجاری های جامعه میچرخاند و زبان اش را با  کوله باری از ترس، اندوه و سرگشتی نسلی  عادت میدهد که محتاج کمک اند. و او به دحترکان خاموش میهنش  خاطرات اش را اینگونه بیان میکند.

 

خوب یادم هست  از  انروز، تا که اتش بال و پر گسترد

آسمان  در دود  ها  گـــــم  شد،  افتابش  کورۀ  شد  سرد

بر  درختان  شعلۀ  پیچید،  فوج  گنجشکان  هراسیــــدند

چهار سو را جستجو کردند، چهار سو شان موج میزد درد

ما که بازی را رها  کردیم.  هرچه گودی  بود غارت شد

روی  قلب کوچکم  پاشید، قدر دنیا خون و  خاک  و گرد

مادرم  را  خاک  با  خود  برد، خانه  مان  گردید  خاکستر

هان، نپرس اینکه پس از آنشب، گیسوان ام را کی چونی کرد؟!

روی  آن دیوار  ها  آنروز جای  سرخ  بوسه  هایم  ماند

یادگار  اشک  هـــــــای  داغ،  یادگار  گــــونه  های  زرد

***

حال هر شب خواب میبینم، یک زن در خاک و خون پنهان

روی  دیوار پر از گنجشک، میـــــویسد:  دخترم  بر  گرد

 

در مثل یک فریاد میخوانیم:

امشب  طناب  دار  میپیچد  به  حــــــلقم  مثل  یک  فریاد

گل میکنم  حتا  اگر  بر  چوب  خشکی  این  چنین  در باد

…….

در سروده  سرد ناهنجار میخوانیم:

شب است و« آسمایی»  در گذار ضجه های من

به خود می  پیچد و می  پیچد و هر بار  میلرزد

شب است و مادری آواره در کولاک جان داده

شب است و کودکی  در سرد  ناهنجار میلرزد

……

من فایقه جواد مهاجر را صرف از روی آثارش مثل دیگران میشناسم. او هم چنانکه پساوند مهاجر را در نامش علاوه نموده و چنانکه خوانده ام مدتی در پاکستان، ایران و شاید چند محدودۀ جغرافیه دیگر مهاجر بوده و فعلن هم از قرار معلوم در شهر اوتاوای کلنادا دور از میهنش زندگی میکند.

برای  شاعره ایکه وطنش دیگر مال او نیست و در آن اهریمن خانه کرده است  چگونه میتواند احساس دیگری

غیر از غربت داشته باشد:

ترا  شهر  خوبم  که  بی  آسمانی

پر  از  ماهتابم،  پر  از  مهربانی

سکونت پر از شب، شبت بینهایت

و  در  زانوانت  نمــــــانده  توانی

مرا با  پریشانی ات لحظه  لحظه

به تب میسپاری، به خون میکشانی

بلندای  عشقــــــم،  ترا  میشناسم

غروری که در سینه دارم همانی

بده دست پر پینه ات را به دستم

وبرخیز از جا… بله… می توانی

 

فایقه جواد مهاجر شاعرکابل قلب سرزمین اش را مثل افسانۀ در گوشهای شنوا زمزمه میکند. آری کابل مهد پرورش راد مردان و فرهیخته زنان میهن در ماتم نبود این عزیزان چه میکشد؟! او از باد استمداد میطلبد:

ای باد با نگاه  من از خشک و تر نگو

از باغ های  سبز جهان  از سفر  نگو

از مرغکان چهچه زن  در رسای  گل

جایکه  مرده  در دل   گلها  شرر نگو

با باشه های بسته به جادوی  کوهسار

از ترک   آشیانه  به  افسون  پر نگو

این تیره شام کهنه به تقدیر مان رسید

از آفتاب  جـــــلوه  نمای  سحر  نگو

جغرافیای شهر خوشی های ناب را

با کودکان در  همه  سو، دربدر  نگو

رویای  مست زنده شدن در بهار  را

با نو نهال کشته به ضرب  تبر نگو

با  دختـــــران  گیسو  پریشان  کابلی

از تاجهای قرمز گل  روی  سر نگو

با مرد های  بی سر این نسل بی نشان

از دختران  می زدۀ  عشوه گر  نگو

ای باد اگرچه شیشۀ شعرم شکسته است

از سنگهای حادثه  با شیشه گر مگو

***

از قصه  های  آبی  دریا  دگر  نگو

بسیار گفته ای  و  ازین  بیشتر  نگو

 

قایقه جواد مهاجر با باد درد دل میکند و اما چرا باد؟ باد است که  سرحدی را نمیشناسد. پیوسته میرود و بر شاخ و برگ، بر رخسار آدم، گیاه، بر سنگ و صخره و بالاخره  بر سنگ  مزار شهیدان  میوزد. حضورش بر همه  و بدون  وسیله ممکن است. این باد است که سلام او را به دختران گیسو پریشان کابل میرساند.  اگر چه او با باد طرح دل اویز دوستی میریزد و مثلیکه با معشوق  زمزمۀ  عاشقانه دارد همه  خواسته هایش را صادقانه بیان میکند. این شعر حضوری دارد در معانی  و صورتی دارد از ترکیبی معین که قصد شاعر را بیان میکند. فایقه جواد مهاجر از باد  هم استمداد میطلبد و هم انرا یاری میرساند.

 

بوی شمع میپیچد

بوی گودی میپیچد

بوی « زیارت سخی» میپیچد همه جا

لوت میزنم

باد شدید میشود

کلکین محکم بهم میخورد

شیشه هایش میریزند

….

فکر کردن به عشق با تمام  جوانی راهی  کوتاهی نیست. پیمودن لحظه ها، فاصله ها و تمام یاد های تاریخ بهم میامیزد:

 

دستهایم تر شده اند

میروم

روی« آسمایی»

 دامنم را پخن میکنم

روی « شیر دروازه»

روی « بالا حصار»

روی « پغمان»

دستهایم، میخواهم که خشم شوند

میگیرمشان روی «کابل»

که…

میسوزد

و…به عشق

فکر میکنم

حالا…

از تمام « کابل»

از تمام« قندهار»

«مزار»

» هرات»

حالا از تمام اتاقم

بوی خاک

بوی خون

بوی

شمع میاید

…..

حالا در تمام گور های « کابل»

کن خابیده ام

در تمام گور های «هرات» من خوابیده ام

در تمام گور های « مزار» و «قندهار»و…

من خوابیده ام.

….

بعد از خواندن این همه نشانی ها و ستودن فکر برای عشق، یکبار بخود آمدن است و تکرار صحنه های از کشتار و بر بادی نسلی که میرفت تا قامت اش را استواری بخشیده و شور جوانی را آدرسی باشد.

 در دوران انقراض ارزش های هنری مسلمن ادبیات ارمان اندیشمندان بزرگ است. این روز ها به کثرت دروازۀ ابتذال بر روی شعر گشوده است. جائیکه در آن از مهر به انسان، از صداقت، صلح و دوستی  حرفی نیست ودیگر نامی ازعشق برده نمیشود.

برای این زن فرهیختۀ میهن ام هزار آفرین و درود میفرستم.

نعمت الله ترکانی

25. 12. 2009