پیوند

این داستان قبلن نوشته  شده و حالا برای نظر حواهی از شما عزیزان اینجا گذاشته ام. لطف کنید. ممنون.

پیوند

به آیینه که نظر می اندازم،  تار های سپید در میان گیسو هایم را میبینم، رنگ تیره پوستم، چین و چروک هایکه در زیر چشم هایم پیدا شده و به گذشته هایم می اندیشم به سرنوشتی که مثل باد صرــ صر میرود و تیر میشود و میدانم این نشانه ای پیری است.

خاطرات کودکی و نو جوانی ام در خیالات ام زنده میشوند. روزیکه برای اولین بار خودم را جوان یافتم،  روزیکه دانشگاه رفتم،  روزیکه به خانه ای شوهر رفتم و روزیکه مادر شدم. مثلیکه فیلم سینمای را تماشا میکنم همه و همه می آیند و میروند تا به امروز میرسند.

راستی زندگی چقدر پر خم و پیچ و چقدر زود گذر است.  تا فکر میکنی جوان میشوی، خانواده می سازی،  دارایی و پول سرشته میکنی و بلاخره زندگی به آخرش میرسد.

صنف دوم مکتب بودم. در راه هرات ـ قندهار با پدر و مادرم سفر میکردم. سرویسی که ما را میبرد چپه شد و در اثر آن من یک گوش خود را از دست دادم و سرم به شدت زخمی شد. آن سال برای خانواده  من سال بدی بود، زیرا پدرم هم زخمی شده بود. اما چه میشد کرد خواست خداوند بود و شکر میکردیم که کسی از ما تلف نشد.

من دو ماه به شفاخانه بستر بودم. وقتی به خانه آمدم چون موی هایم کوتاه بود  متوجه شدند که من یک گوش دارم و مرا یک گوش نام گذاشتند. در مکتب هم خیلی زود به یک گوش شهرت یافتم ویکروز حتی یکی از معلمین ما هم از روی خشم مرا یک گوش خطاب کرد.

از گوش سمت راست من فقط یک توته ای ناچیز باقی مانده بود که بر علاوه اینکه به حساب گوش نمی آمد،  خیلی بد قوار مینمود. مرا « نسرین یک گوش» صدا میکردند و تقریبا به همین نام مشهور شده بودم.

سالی گذشت و موی هایم آنقدر دراز شده بودند که روی گوش هایم را پوشانده بودند. مادرم هر روز قبل از رفتن به مکتب موی هایم را حسا بی شانه میزد که دیگر گوش هایم معلوم نمی شد. اما چه سود دختر ها در صنف موی هایم را پس میزدند و تا می توانستد خنده میکردند.

یکروز خودم را در آینه دیدم. خدای من چقدر بد قواره بودم. کمبود یک گوش مرا زشت نشان میداد. چهره ای مهتابی رنگ، بینی کوچک، چشم های بادامی، ابرو های بهم پیوسته و دهن غنچه مانندم را تحت شعاع قرار میداد.

صنف هشتم مکتب بودم که حس کردم جوان شدم. روز ها بفکر فرو میرفتم. از آینده تاریک ام میترسیدم.  گاهی با خودم گریه میکردم. از مکتب از همصنفی ها بد بر بودم. با هیچکس دلم نمی شد سر سخن شوم. غیر از مادر و پدرم حتی دو برادر کوچکم هم گاهی که با من لج داشتند مرا یک گوش صدا میکردند.

هژده ساله بودم که از هرات به کابل کوچ کردیم. پدرم آنجا وظیفه گرفته بود. خوشال بودم زیرا آنجا دیگری محیط تازه ای بود و بر علاوه کسی خبر نداشت که من یک گوش دارم. و من « نسرین» یک گوش هستم . گیسو های بلندم را چنان پرورش داده بودم که گاهی گوش هایم نمایان نمی شدند.

سال بعدش به دانشگاه رفتم. تا آنموقع کسی نمی دانست من یک گوش دارم.  پسر های زیادی به من نگاه می کردند.  می دانستم که دل شان را می بردم و آرزو میکردند روزی همسر شان باشم. از اینکه توجه همه را جلب نموده بودم و مرا در جمله زیبا رویان فکر میکردند خوشحال بودم. اما این خوشحالی من دیری دوام نکرد.زیرا دخترانی که از صنفی های دوران مکتب ام از هرات به دانشگاه کابل آمده بودند، از روی حسادت هم که بود مرا یک گوش معرفی نموده بودند که بزودی در میان بعضی از دوستان باین نام زبانزد شدم حتی روزی یکی از صنفی هایم که پسر لایقی هم بود طور خصوصی از من پرسید، راست است که یک گوش دارم. البته من جوابش را ندادم اما او دانست که این یک حقیقت است که من یک گوش دارم. باز همان غصه های اولی ام شروع شده  بودند. دیگر از درس و دانشگاه هم خسته شده بودم.

یکروز مادرم با خوشحالی گفت:

ــ دکتور فرانسوی به شفاخانه مستورات برایم وعده کرده که یک گوش برایت پیوند می زند. ابتدا خیال کردم مادرم مرا دست میاندازد و مسخره میکند ولی بعد ازآنکه داستان ملاقات او و پدرم را با دکتور فرانسوی  تکرار کرد، من قبول کردم. پرسیدم آیا این گوش پلاستیکی یا حقیقی است؟. مادرم با حنده ای گفت گوش حقیقی از فرانسه می آورد.

بلاخره آنروز فرا  رسید. در دهلیز شفاخانه انتظار داکتر را میکشیدیم. مادرم مرا  دل میداد؛ دخترم تو دیگر بزرگ شده ای  باید نترسی مثل آب یک گوش ترا دو باره می سازند وازین قبیل گپ ها… تا داکتر آمد. داکتر فرانسوی مرد نسبتا بلند قد و میانسالی بود. عینک ذره بینی گذاشته بود که با ریش کوتاه اش  زیبائی خاصی برایش میداد. با یک دکتور افغانی صحبت میکرد و دکتور افغانی ترجمه اش را به ما میگفت.

ــ هفته آینده روز دو شنبه من عمل پیوند را انجام میدهم. ما مطمین به خانه رسیدیم. از شوق سر از پا نمی شناختم خیال میکردم دوباره تولد خواهم شد.

بعد از عمل گوشم برای مدت چهار روز مادرم به دیدنم نیامد. هر چه راجع به او می پرسیدم میگفتتند کار دارد و بلاخره روز چهارم آمد. از خوشحالی سر از پای نمی شناخت.

 ده روز بعد پلستر های روی گوشم را دور کردند. باور ناکردنی بود. خدای من چقدر زیبا بودم. حالا دیگر نمی خواستم گیسو های درازی داشته باشم دلم می شد همه مردم ببینند که من یک گوش نیستم.

از شفاخانه که بیرون شدم گیسو هایم را کوتاه کردم. دیگر در دانشگاه با سر بلند میگشتم. مادرم  همواره برایم میگفت خدا را  شکر که دیگر غصه ای نداری و پدرم مرا به دروسم تشویق میکرد.

سالی بعد ازدواج کردم و به خانه ای شوهر رفتم. سال ها به همین منوال گذشت. صاحب  پروین، رویین و فرزاد  شدم و دانستم مادر یعنی چه.

مادرم گاهی میگفت:

ــ دخترم بگذار گیسوانت بلند شود. زینت زن گیسوی بلند اوست. ولی من میخواستم تمام مردم دنیا بدانند که من دارای دو گوش هستم.

سال های زیادی از آن ایام می گذشت. یکروز برادرم با ورخطایی به خانه ام آمد وگفت  حال مادرم خراب است.

وقتی به خانه پدرم رفتم، مادرم رمقی نداشت و حمله ای قلبی کارش را یکسره ساخته بود. از دهنش کف سفید و از بینی اش خون بیرون جسته بود و چهره اش کبود شده بود.

با  فریاد و گریه خودم را به او رسانده رویش را بوسیدم. خیلی سرد بود و دانستم که دیگر چشم های پر از مهراش را بسویم باز نخواهد کرد.

مثل دوران کودکی ام با گریه به گیسوان اش چنگ انداختم و خود را امیل گردنش ساختم و گریه کردم.  ضمن آنکه گیسوهای انبوه او را نوازش میکردم متوجه شدم که گوش سمت راست اش نیست. با فریاد بلندی دو دسته به صورتم کوبیده  و از هوش رفتم.

نعمت الله ترکانی ٢٢  فبروری ٢٠٠٦

 

غزل

غزل

این روز ها ضمیمه  شدم  با  هوای  تو

الهــام میــشود  همــه  شعرم  برای  تو

در هــر هجــا  و قافیــه نام  تو  گل  کند

از  ساز  واژه  ها  بتــراود   صــدای  تو

با  آنکه  خط  کشیدی تو، بالای نام  من

دلبستۀ  تو  هستم  و عهد  و  وفای  تو

گــر میکشی  و  یا  که مـــرا ناز میدهی

 باشد  رضــای  من عزیزم… رضای  تو

***

دیگر من  آن  دلیــر  ره  عشق  نیستم

افشانده  ام غرور خودم  را  به پای تو

نعمت الله ترکانی

22 نوامبر 2009

دیوانه ای انتقام

دیوانه ای انتقام

امروز بعد از دیدن وضع صحی « صابر» در بیمارستان روانی علی آباد مایوسانه به خانه بر گشتم. وقتی دیدم مادرش گریه میکند و بر سر و صورتش میزند و پدرش مثل مجسمۀ سربی در گوشۀ ایستاده و اشک میریزد؛ من هم طاقت نیاورده و گریستم.

اورا به اتاق تنهایی انداخته اند و بکسی  اجازه نمیدهند نزدیک اش برود. و طوریکه دکتور بیمارستان میگفت  مرحلۀ شیزونیت و خطرناکترین مرحلۀ جنون است. در گوشۀ اتاق نشسته و خیال میکنی گوشت های بدن اش را موی های ریش و موی های سرش بلعیده. زیر پایش تر است و به سوال کسی جواب نمیدهد و دکتور معالج اش با تأسف چند روز دیگر از زنده بودن او خبر داد.

خاطرات دوران دانشگاه ام را با  « صابر»  بیاد میآورم. جوانی مقبول خوش صورت و خوش سیرت، کوشا، شیک پوش و پرشور بود. یادم میاید که صنف سه دانشگاه ما بود و هر روز با هم میگفتیم و میخندیدم و او یکروز از آشنایی اش با « دنیا» گپ زد… من از سال قبل جهت آموختن ریاضی و زبان انگلیسی به خانۀ شان میروم. فامیل خیلی محترمی دارد. خودش گفت مرا دوست دارد و ما با هم پیمان بستیم که بعد از ختم تحصیلات ازدواج کنیم و حالا او محصل دانشکدۀ طبابت است.

ازین بعد صابر را گاهی میدیدم که در گوشۀ با دخترک میانه قد که گیسوان ریخته وصورت مهتابی رنگی داشت در گوشۀ میگوید و میخندد.  این سال سپری شد و اواخر سال چهارم دانشگاه  یکبار تغییرغیر مترقبه در رفتار اش پیدا شد. خیلی گوشه گیربود. با وصف آنکه در گذشته یکی از منتقدین  سیگار دودکردن بود، سیگار دود میکرد ورنگش زرد و همیشه عصبانی به نظر میرسید.

یکروز در اثر اصرار من مجبور شد به یک حقیقت اشاره کند که دیگر میان او و «دنیا »هیچ ارتباطی وجود ندارد و از او متنفر است… سال به پایان آمد و ما دانشگاه را ترک نموده و به هر گوشۀ وطن وظیفه اختیار نمودیم.

سالی دیگر گذشت و من از « صابر» خبری نداشتم دوسال بعد یکروز اورا دیدم. حالش بد نبود . با مزاح از او پرسیدم:

ــ  پسر باز که عاشق نشدی؟ خندۀ تلخی کرده و با هر دو دستش گوش هایش را گرفت:

ــ  عشق دروغ است. من گاهی عاشق نبودم … دیدم سرحال است با احتیاط نام « دنیا» را به زبان آوردم. و دیدم که اینبار رنگ اش دود کرد و خیال کردم آتش گرفته باشد و بعد از آنکه لحظۀ کوتاه به فکر فرو رفت گفت:

ــ  شاید باور نکنی که تا دم مرگم دیگر نه به زن فکر خواهم و نه ازدواج… با خنده پرسیدم:

ــ  این امکان دارد؟ پاسخ داد:

ــ  برای تو نه! اما برای من آری! دیگر چیزی نگفتم و دیدم که آنروز ازین صحبت خیلی خسته به نظر میرسید و باری  سعی کرد با من وداع نموده و ترکم کند.

دو سال دیگر هم او را ندیدم تا سه ماه قبل که اتفاقن با پدرش برخوردم. پدرش برایم اطلاع داد که وضیعت صحی « صابر» خیلی خراب است و وقتی علت اش را پرسیدم گفت برای شنیدن همه چیز باید با او به خانه بروم و من قبول کردم وبه خانۀ شان رفتیم.

بعد از احوالپرسی مادر « صابر» گفت:

ــ میدانم تو یگانه دوست پسرم بودی و هستی. ما مشکل داریم که نمیدانم چگونه به حل آن موفق خواهیم شد… پس از مکث کوتاهی با شرمندگی اضافه کرد:

ــ صابر بیراه شده، یکسال میشه که به عادات زشتی آغشته شده. بعد آهسته گفت چرس میکشد شراب مینوشد و سه ماه شده وظیفه اش را ترک کرده، صبح از خانه بیرون میشود ناوقت های شب بر میگردد، در  گوشۀ اتاقش با خودش چرت میزند و خیلی کم میخوابد… پرسیدم:

ــ شما نمیدانید علتش چیست؟ پاسخ داد:

ــ  کاش ته دلش را به ما میگفت. پارسال برایش پیشنهاد دادیم که عروسی کند ولی قبول نکرد و گفت هر وقت ضرور بود من برای شما خواهم گفت…

آنروز هرچه مادرش میگفت غم انگیز بود و دلهره ام را زیاد میکرد و بیادم میامد که سرنوشت او را با عشقی شاید مجازی درگیر ساخته بود… سرانجام برای مادرش گفتم طوریکه من از دوران دانشگاه اش خبر دارم او با دختری به نام « دنیا» دلبسته بود و دیگر چیزی نمیدانم… مادرش گفت:

ــ ما ازین مسله خبر نداریم و او هم گاهی در اینمورد با ما صحبت نکرده… بعد از جایش بلند شده و بعد چند دقیقه دوباره آمده کتابچۀ را بدستم داده گفت:

ــ من که سواد ندارم و پدرش هم. اما او درین کتابچه دایم مینوشت. تو یکبار ببین شاید چیزی ازین نوشته ها پیدا کنی اما باید تا امشب همه اش را بخوانی و کتابچه را دوباره بیاوری … گفتم:

ــ خیلی خوب امشب من به خانه شما میآیم تا « صابر» را هم ببینم…

کتابچۀ صد ورقه و رنگ ورو رفتۀ بود. با قلم و رنگ های متفاوت نوشته شده و پر بود از تاریخ ها و خاطرات و اولین خاطره اش چنین نوشته شده بود:

… برایم گفت چه دست های سپید و مقبولی داری… راستی تو ازخود تصویری داری و اگر یکی را به من بدهی خوشحال میشم. گفتم باشه و حالا بهتر است درس بخوانیم. تاریخ ان از پنج سال قبل و دوران صنف سوم دانشگاه ما بود.

باز در همین سال و دو ماه بعد نوشته بود… نمیدانم  بالاخره چه میشود. اگر او مرا دوست داشته باشد مادر و پدر خرپولش اش برایش اجازه میدهند بامن که یک غریب زاده ام ازدواج کند… آیا من نزد آنها خائین قلمداد نخواهم شد. آخر من که آموزگار او هستم و نان و نمک شانرا خورده ام. خدایا کمک ام کن…

باز و در تاریخ دیگری نوشته بود:… امروز مرا به صحن حویلی اش برد و از بوته های مرسلی را که پدرش خریداری کرده و قصد داشت در باغچه حویلی شان غرس کند یکی را انتخاب نموده و یکجا با هم یادگار به زمین باغچه غرس کردیم و وقتی آنرا آب میدادیم باخنده ای گفت: این نهال عشق ما و تست و بزودی گل میکند…

این خاطرات نشان میداد که « صابر » در دورانیکه آموزگار « دنیا» بود به عشق با « دنیا» تسلیم نشده بود و شرافتمدانه همه افکار او را زود گذر و احساساتی فکر میکرد.

در آخر همین سال در خاطراتش نوشته بود… خدا را شکر که زحمات ام نتیجه داد او در کانکور با درجه اعلا کامیاب وشامل دانشکدۀ طبابت شده. و بعد در از آن از احساسات عاشقانه یاد کرده بود و در یک جا نوشته بود.

… تمام موفقیت اش را مرهون زحمات من میداند. و میگوید تو در زندگی ام مثل یک فرشته نازل شدی و ترا بیحد دوست دارم و حاضرم تمام زندگی ام را در پهلوی تو بگذرانم… من هم فکر میکنم زندگی ام را برای دنیا وقف خواهم کرد و آنقدر دوستش دارم که قادر به توصیف آن نیستم.

باز نوشته بود… دیروز به خانۀ شان رفتم. بوتۀ مرسل که با هم یادگار شانده بودیم گل کرده بود. گلهای سپید و بزرگ مرسل که سپید بختی ما را نوید میداد. برای او گفتم: این یادگار ماست. ببین گلهای سپید و خوشبوی دارد و از سپید بختی من و تو نوید میدهد. چهار طرفش را نگاهی کرد و مرا بوسید. عطر لبهایش مثل عطر مرسل سپید بود. من نتوانستم او را ببوسم و ترجیع دادم در خانۀ شان اینکار را نکنم.

باز نوشته بود امروز او را بوسیدم. با هم یکجا در کفیدریا نان خوردیم.  با هم به کنسرت  وحید قیومی رفتیم. ادیتوریم دانشگاه کابل دوساعت محل تفریح ما بود. او گفت من با مادر و پدرم راجع به تو گپ زدم… میفهمی هر دوی شان ترا یک فرشته فکر میکنند… گفتم خدا کند چنین باشد… خندیده گفت. واضح است که تو از فرشته کمتر نیستی.

بهمین ترتیب خاطرات اش تا اوایل خزان سال آخر دانشگاه ما پیش رفته و از آن بعد نوشته بود:

… امروز به خانۀ شان رفتم. ایکاش نمیرفتم  او را که دیدم. مثل همیشه نبود. سلام دادم! با خونسردی جواب داد و بیتفاوت خودش را کنار کشید. خیال کردم مریض است. پرسیدم:

ــ خیریت است! نه که مریض هستی؟ با بی اعتنایی پاسخ داد:

ــ معذرت میخواهم باید درس بخوانم. از تو خواهش میکنم دیگر مرا در دانشگاه ملاقات نکنی. خیال کردم مزاح میکند به گوشۀ باغچۀ خانۀ شان روی یک صندلی نشستم و به بوته های مرسل و درخت سنجد ایکه برگ هایش زرد شده و در حال ریختن بود نگاه میکردم و به فکر فرو رفته بودم که یکبار از دهلیز مقابل با عجله چند جلد کتابهای را که برایش داده بودم آورده و برایم داده و گفت:

ــ من دیگر اجازه ندارم که با تو صحبت کنم و از تو خواهش میکنم که خانۀ ماراترک کن. پدرم مرا اخطارداده و نمیخواهد دیگر با تو صحبت کنم. بین ما هر چه بود در همین جا ختم است و دوباره به دهلیز خانه اش داخل شده و ناپدید شد. خیال کردم خواب میبینم و برای اولین بار از همه چیز بیزار شدم. از جایم بلند شده و نگاهی به گل های مرسل انداختم .خیال کردم در حالت مردن هستند. در یکی از شاخه های مرسل سپید گلی نو شگفته در حالت پژمردن بود و برگ و بارش را پائیز با خود برده بود. از خانۀ شان که بیرون میشدم پدر « دنیا» تازه از موتر پیاده میشد تا که مرا دید با خندۀ محبت آمیزی گفت:

ــ « صابر جان» کجا میری  بیا که با هم چای بخوریم… گفتم تشکر من باید بروم که فردا امتحان دارم. شاید یک روز دیگر و پدرش خیلی دوستانه با من دست داد و از من بخاطر کمک به « دنیا » تشکر کرد. فهمیدم که او برایم دروغ میگفت.

باز بعد از یکهفته نوشته بود:

ــ امروز « دنیا» را دیدم که پهلوی یک موتر بنز با یک جوان میگفت و میخندید. او مرا ندید و من ساعت چهارعصر وقت رخصتی اش خودم را به او رسانده و پرسیدم:

میخواهی راستش را برایم بگویی؟  چیزی نگفت. من گفتم گناه من چه بود که با دروغ مرا از خود راندی؟ با خشم گفت:

ــ میفهمی من وقت برای شنیدن چرندیات ات ندارم همینقدر میگویم  که من در مورد تو اشتباه کرده بودم و تو کسی نیستی که با تو باشم… برایش گفتم:

ــ من نمیخواهم خودم را به تو تحمیل کنم. این تو بودی که مرا به بازی گرفتی. تو بودی که به من اظهار عشق و علاقه کردی. توبودی که مرا بازیچۀ خود ساختی  و حالا من هم از تو متنفرم و انتقام ام را خواهم گرفت… چیزی نگفت و من  راهم را گرفته و از او دور شدم…

سه سال تاریخ وار هرچه نوشته بود از خودش بود از زندگی اش از رنج های درونی اش. از خواهشات اش و در لابلایی این خاطرات اش گاهی شکایت از « دنیا» نداشت…من زندگی ام را به دست خودم پر از لجن و پر از کثافت کرده ام… به دور ام حصاری کشیده ام که تا زنده ام از آن بیرون شده نمیتوانم و میدانم درین دنیای بیمقدار هیچکسی قادر به نجات ام نیست. قایقم فرسنگها دور از ساحل دستخوش امواج دریا شده  خیلی زود مرا در کام انها رها خواهد کرد. در دنیایی که تامیبینی فریب و خدعه و بیوفایی است زنده بودن یعنی چه؟ کاش مرگ بیاید تا با او در آمیزم و کاش غیرتی میداشتم که خودکشی کنم…

آخرین خاطره اش از سه ماه قبل بود و نوشته بود:

… امروز عصربعد از چهار سال او را دیدم کمی رنگ پریده بود. من در گوشۀ پارک نشسته بودم. همینکه مرا دید به طرفم آمده و سلام کرد. جواب سلامش را دادم. با شرمندگی پرسید:

مریض که نیستی چرا اینقدر لاغر شدی؟ گفتم بلی مریضم و شما که ماشاالله دکتور هستید… خنده ای کرد و گفت بلی امسال دکتور ام و اگر ضرورت بود به فلان بیمارستان بیا… چیزی نگفتم. پرسید: چرا به طرف ما نیامدی. گفتم برای چه میامدم حالا تو دیگر به من ضرورتی نداری… گفت: چرانه من ترا و خاطرات تو را فراموش کرده نمیتوانم. خیال کردم اینبار مرا ریشخند میکند و یکبار گفتم: من که با تو خاطراتی ندارم و تو داری خوابت را تعریف میکنی. خیال نکنی که من « صابر» چهار قبل ام که با هر لهو لهبی دلم را خوش کنم … گفت اما من اشتباه کردم و اقرار میکنم ترا دوست دارم. گفتم اما اینبار نمیخواهم بازیچۀ یک عروسک باشم و از تو سخت متنفرم… همانطور که ایستاده بود به گریه افتاد و چیزی نگفت و به سرعت به عقب بر گشته ومرا ترک کرد. خیال کردم یکبار دیگر به دنیا آمدم و برای اولین بار زندگی ام را با معنی یافتم و برای اولین بار فکر کردم که غرور دارم و مردانه با احساساتم آشتی کرده ام. یکباره همه عقده هایم را ترکانده و مثل باد به فضای لاتیناهی فرستادم.« دنیا» دور میشد و میرفت و از محوطۀ پارک که بیرون شد و میخواست عرض جاده را عبور کند صدای ترمز یک موتر و به دنبال آن صدای مهیبی برخاست. با عجله خودم را به آنجا رساندم. خدای من « دنیا» در میان خونش غوطه ور بود و تصادم آنقدر شدید بود که « دنیا » را ده متر  دور و در کوشۀ پرتاب کرده بود. سرش را میان دست هایم گرفتم و فریاد زدم. « دنیا ــ دنیا » چشمها یش را به زحمت باز کرده و با لکنت زبان گفت :

ــ مرا به ــ ببخش. دوستت دارم… دیگر چیزی گفته نتوانست.

نعمت الله ترکانی

7 نوامبر 2009

غزل

غزل

میکشم به  دل عمری حسرت جدایی را

میـبـرم  بخـــود هر جــا یاد آشــنایی را

در نوای  ما  دیگــر نیست لذت  خوشی

مـــدعی  بیــا بنــــگر  درد  بیـنـوایی  را

یارب این چه اقبال است لحظۀ نیاسودن

زنده  بودن  و  خوردن  لقمۀ  گدایی  را

شیــخ از در مسجد  دزد نقد ایمان   شد

فخــر حاضرت  داند  نام  این کمایی  را

***

در صفای  آئیــنه  رنگ  دوستی  دیدم

مو به مو  بمن گوید عیب خودنمایی را

نعمت الله تُرکانی

2 نوامبر 2009

درد عشق

درد عشق


من  و  آوارگی  هایم  درین هنــــــگامۀ  پیری

بود  از سایۀ عمر عـبـث  یک خواب   تعبیری

نشد تا  با زبان  ســاده حال  خویش  را  گویم

زمان  بر  سرنوشت ام مینویسد شعر  دلگیری

پریشان  بوده ام  و مختصر  دیدم  دم  خوشی

ازین  بیــچارگی ها  بر  نیامد هــیچ  تفسیری

دل دیوانه  ای  من هر چه  را  وارونه میبیند

خدا را دوستان باشید به فکر قفل و  زنجیری

نمـــــیدانم  چرا در قسمت ما رنج و غم دادند

برای  حاصل  عمر دیگر  سازیم چه  تدبیری

قلم  دیوانه تر از من بفکر حرمت عقل  است

نمیدانم  چسان گیرم  به درد عشق  تحــریری

نعمت الله ترکانی

19 اکتوبر 2009

یادی از استاد

یادی از استاد ( خاطره)

از کار روزانه خسته بر میگشتم. در ایستگاه بس  روبرویم مردی ظاهر شد میانه قد، کرتی چهار خانه ای پوشیده بود شانه های پهنی داشت و چشمهای تیزبین اش از میان عینک های نمره ای میدرخشید و با دید نافذ به هر طرف نگاه میکرد. تمام حرکات و قواره اش خاطرات دوران دانشگاهی ام را تداعی کرد. یکباره رفتم به صنف سوم دانشکدۀ علوم طبیعی دانشگاه کابل و در میان صنفی هایم و استاد فزیک نور ما به نام  دکتور محمد یونس اکبری شروع کرد به بحث های در مورد فیزیک نور… او تازه بعد از پایان تحصیلات اش در رشتۀ فبزیک هستوی استاد دانشکدۀ ما شده بود. درس اش به سویه عالی بود. میگفتند به اتحاد شوروی وقت از او خواهش کرده بودند که در دانشگاه دولتی ماسکو فزیک هسته تدریس کند و به افغانستان بر نگردد ولی اوقبول نکرده و به وطن باز گشته بود. او اهل درۀ پنجشیر بود. از بحث هایش در مورد انکسار، انعکاس، تفرق و طیف نور و طبیعت نور که سرعت سیصد هزار کیلو متر را در یک ثانیه میپماید هنوز هم بیادم میاید.

نمیدانستم  چند نفر از همصنفی هایم که طرفداران حزب خلق بودند با وی چه مشکلی داشتند. پیوسته سوال پیچ اش میکردند و گاهی هم میگفتند که از لکچر های او چیزی سر در نمیاورند. ولی او با گشاده رویی به پرسش های آنان جواب میداد و خم به ابرو نمیاورد. سمستر اول فیزیک نور ختم شد و من بعد از دادن امتحان برای گرفتن نتیجه امتحان نزدش رفتم. بعد از آنکه نمره ام را بازگو کرد گفت:

ــ  بد نیست! اما من برایت پیشنهاد میکنم که در پهلوی ساینس جامعه شناسی و تاریخ را هم مطالعه کنی… گفتم :

ــ همین و بس. با خنده ای گفت:

ــ بلی میدانم که تنها مضامین ساینس مغز را خشک میکند… چیزی نگفتم و از اتاق اش بیرون شدم. سمستر دوم همانسال او استاد فیزیک اتم ما شد و باز همان مردم جنجال به راه میانداختند. روزی یکی از آنان گفت :

ــ فیزیک اتم چه به درد میخورد… استاد یونس اکبری با پوزخندی گفت:

ــ راست میگویی ازینکه اتم کوچکترین ذرۀ یک عنصر است و هر چیز کوچک بدرد ناخور مینماید… آن سمستر را هم مثل سمستر قبل در حالیکه میدانستم که اتم یک نظام متشکل و علت تمام تعاملات درونی مرکبات است را سپری کردم.

سال بعد استاد اکبری از طرف شورای علمی دانشگاه کابل به حیث رئیس کمیته انکشاف انرژی اتمی افغاستان قبول شد.

در روی دیوار یکی از دهلیز های دانشکدۀ علوم جریدۀ نصب شد که به مدیریت دکتور محمد یونس اکبری پیش برده میشد و این فرد از شعر صائب تبریزی در پیشانی این جریده با خط درشت نوشته شده بود.

دل هر ذره ی چو بشگافی

آفتابی در او عیــــان بینی

به اینوسیله اعلان کرده بود که کشف انرژی اتمی قبل از آنکه در اوایل قرن بیستم در اروپا طرح شده باشد. توسط علمای سرزمین آریانا در 1038 هجری شمسی زمانیکه هنوز اروپائیان  دورۀ رسانس را تجربه میکردند  یعنی ایام زندگانی صائب تبریزی به بشریت پیشکش شده بود.

سال چهارم دانشگاهی ام بود. برای اولین بار در تاریخ افغانستان از شاگردان نخبه همین دانشکده علوم رشتۀ مقدماتی به نام میخانیک کوانتم زیر نظر استاد اکبری تاسیس یافت. این رشته در مدت یکسال اصول بهره برداری از انرژی اتمی برای مقاصد صلح امیز را به دانش آموزان آموخت. که دانش آموزان نخبۀ از همین رشته اکنون در دانشگاه های امریکا و کانادا سمت استادی دارند.

آنروز ها تازه جهان به دنبال استفاده از انرژی اتمی کوشش مضاعف داشت.

بعد از فراغت از دانشگاه تا مدتی دیگر نه به یاد این نابغۀ  وطنم افتادم و نه از دوستان دوران دانشگاهی ام خبری داشتم.

سال  1364بود و من آموزگار در یکی از مکاتب شهر کابل بودم. دولت افغانستان زیر سلطۀ حاکمان کرملین بود و خلقی ها در راس قدرت دولتی. شب بعد از گذارش اخبار تیلویزیون چهره استاد اکبری را بروی صفحه اش آورد. مستنطق از او پرسش های میکرد و او آرام آرام جواب میداد. دیگر آن استادی که هستۀ اتم با تمام کیف و کانش روی صفحۀ مغزش نوشته شده بود معلوم نمیشد. چهره اش نشان میداد که آنقدر او را شکنجه  و لت و کوب کرده بودند که تسلسل افکارش را نمیتوانست ادامه دهد. و خیال میکردی ماه هاست که روح را از کالبد اش بیرون کرده اند. او را به جرم سامایی بودن  اعدام کردند. روحش شاد باد.

نعمت الله ترکانی

2009-10- 19

خنده و گریه

 

خنده و گریه

شش نفر زن روی یک دایرۀ در چمن پارک گویته شهر لینر کشور اتریش ایستاده بودند. هه هه هه ــ هو هو هو را با ریتم خاصی و با صدای بلند تکرار میکردند و دست میشوراندند.

«مسعود» از دور نظارگر این صحنه بود. عابرین بی تفاوت از خیابان پهلو عبور میکردند. خیال میکردی اصلن کر و کوت اند و چیزی نمیشنوند. میدید  که تعداد خیلی محدودی  با نگاه سطحی  این صحنه را مینگرند و بدنبال کار شان میروند.

مرد جوانی در دراز چوکی که نشسته بود پهلوییش جایگرفته و سیگارش را روشن کرد. نگاهی سطحی به طرف این شش زن انداخته و سرش را به علامت تآسف شور داد.« مسعود» از او پرسید:

ــ مگر این زن ها  پیرو مذهب نوی اند؟! مرد جواب داد:

ــ نمیدانم شاید !

لحظۀ آرام دود سیگار را در حلقومش فرو برد و باز گفت:

ــ شاید هم چنین باشد اما اینها که دارند هی میخندند و اگر این نشانۀ یک مذهب باشد خیلی عجیب است…

پس از ساعتی این زنان حلقۀ خود را بهم زده و با هم نزدیک شده و در گوش هم چیزی های گفتند و باز با آواز بلند خندیدند. هه هه هه ــ هو هو هو … و روی زمین چمن پهلوی هم نشستند.

«مسعود» ازجایش بلند شده نزدیک انان رفته پرسید:

ــ مگر این کار شما یک عبادت و یا یک رواج مذهبی است؟  یکی از زنان با خنده گفت:

ــ نه خیر! شما میدانید که خنده نمک زندگیست و خنده باعث تندرستی انسان میشود. ازین جهت ما با تشکیل انجمن ترویج خنده هر روز و در مکان های مختلف شهر این کار را انجام میدهیم. باید خندید . و بعد از او هم خواهش کرد که به آنان بپیوندد.

« مسعود» با تشکر از آنها محل را ترک نموده و با قطار جاده سوی خانه اش رفت. با خودش فکر کرد؛ آیا راستی خنده و گریه دو علت متضاد برای زندگی انسان است. درون قطار به راکبین نگاه میکرد. کمتر چهرۀ متبسم بود. افکاری از مراحل جوانی و سالمندی اش بخاطرش امد. باخودش گفت  بیا و محاسبه کن در زندگی ات گریه زیاد دیدی یا خنده. فکرش به جای نرسید تمام فاصله را به همین فکر بود. یکبار پانزده سال در زندگی اش به عقب رفت… روز های دراز تابستان کابل که در هر گوشۀ از شهر راکت کوری فرو میآمد و به دنبال آن فریاد های انسان ها بلند میشد و هفته ها خانواده های زیادی غیر از گریه کردن کاری نداشتند. و یادش از دوران کودکی اش آمد و از یگانه آدم ساده روستای شان که او را کبیر خندان میگفتند و باور همه این بود که او  حتی در خواب هم خنده میکند. اما چهل سال زیادتر زندگی نکرد و مرض سل او را از پای در آورد .  و باز به  پیرمرد همسایه اش افتاد؛ که میگویند نود پنج سال عمر دارد، افتاد او مثل برج زهر مار درین هفت سال هر روز از مقابل بلکن خانه اش میگذرد واصلن نه خنده میکند و نه با کسی حرفی دارد. هنوز هم دودسته به زندگی چسپیده است.

به خانه اش که ریسد.  تیلویزیون اخبار وطن را پخش میکرد…  انفجار انتحاری جان بیست نفر را گرفته و هشتاد زخمی به جا گذاشته است. روی صفحه تیلویزیون کودکی آمد. کسی از او پرسید.

ــ پدرت کجاست؟ با خنده ای  گفت شهید شده و باز هم پرسید :

ــ چرا؟ باز هم کودک خندۀ کرده و پاسخ داد  نمیدانم. کمره تیلویزیون را به روی پیر زنی دور داد

پیر زن سرش را بین دو دستش میفشرد و اشک مثل باران از رخسارش میچکید و میگوفت:

ــ همین یک پسر داشتم امروز کشته شد. من حالا با این شش کودک اش چه کنم. از او پرسید پسرت چه کاره بود؟ جواب میدهد:

فروشنده دوره گرد بود و ترکاری میفروخت…

آری دیگر کسی خنده نمیکند. دلها مالامال از درد میشود. وقتی دردی آمد گریه ناگذیر میآید.

نعمت الله ترکانی

13 اکتوبر 2009

دوستان عزیز سلام!

طلوع دوباره فرم جدیدی بخود گرفت.  این صفحه با صفحه قبل دو تفاوت کلی دارد. نخست آنکه ازین پس جهانمهر هروی  به نام اصلی اش یعنی نعمت الله ترکانی خواهد نوشت و در ثانی این صفحه از ترافیک سایت های تجارتی فارغ خواهد بود. دیگر مستعار نویسانی که بدون نشانی ویا ایمل اصلی خود مینوشتند نخواهند توانست دست به اینکار بزنند. باید بگویم که من جهانمهر هروی را بخاطری  دیگر  نمی گذارم  که به نام هروی از مدت ها کسانی به دوستانم پیام های آزار دهنده فرستاده اند. در ثانی این نام و تخلص به سه و نیم دهه قبل بر میگردد که  دوستان فرهیخته ام برایم انتخاب کرده بودند.

گرچه من یکبار دیگر هم سوانح ام را درین صفحه گذاشته بودم اما برای معلومات مزید شما عزیزان یکبار دیگر میگویم که اسم اصلی ام نعمت الله و تخلص ام ترکانی است در سال 1330 هجری شمسی در یکی از روستا های اطراف شهر هرات تولد شده ام و تحصیلات ام را در افغانستان و انگلستان تا درجه فوق لیسانس ادامه داده و مدت شانزده سال آموزگار بوده ام.  همچنان از مدت هشت سال در موسسات کمک رسانی بین المللی در هرات  کار کرده ام . متاهل بوده و دارای شش اولاد ام. از زندگی  راضی ام و اگر درد های مردم و وطن  مرا متآثر نمیساخت خوشبخترین مرد روی زمین بودم.  این صفحه تنها  شعر و داستان و نقد ادبی را نشر خواهد کرد و از دوستانیکه به ادبیات علاقه دارند پذیرایی میکند.

 

شعر و قصه

شعر و قصه

به زبانی که کسی هیچ نخواهد فهمید

شعرکی میگویم.

واژه هایش همه بیگانه ز هر مدرسه و دیوانی

حرف حرفش خاری

نه در آن وزن و هجا

نه در آن قافیه ای

نه کلاسیک نه مُدرن و نه پست مُدرنیزم

نه در آن وصف کسی

ونه هم زمزمۀ عاشق زاری

که شب وروز به خود میپیچد

از خودم، از تو  و از او

حس نامریی یک خواب سحر

و دلفسردگی از تنگ غروبی

و جهانی که در آن تا میبینی

کثرت اضداد است.

روز و شب و فصل های پیهم

و سلسلۀ گیاه و آدم را

مثل زنجیر بهم خواهم بافت.

 

هیچ میدانی زبان قمری!

و خروسی که سحرگاه به آواز بلند میخواند

و حدود پر و بال  قچی را

و افتخارات نیکان کبوتر ها را…

 

سگی در خانۀ ماست با رنگ سپید

دورتر خانۀ همسایه ی ما

گربۀ دارند بسیار سیاه

چشمهایش سبز است

وقت خوردن دم میشوراند

من رفیقی دارم

کاروبارش همه صید است

و قناری ها را مثل مگس میگیرد

دورتر در خم یک کوچه

مردکی از چوب و سیم قفس میسازد

 

من و یکسلسله دلهره

من و بیچارگی ام

من و آواز مهیب یک بمب

من بی دست وپا…

 

او که دستش روی یک ماشۀ ماشیندار است

او که بیرحمتر از گرگی

خون میریزد

او که با هرکه دلش خواست جفنگ میگوید

 

تو که روحت هر وقت

نذر محراب و خداوند تو است

تو که از آمدن  و رفتن خود

بیخبر هستی و در همه حال

برده ای

خور و خواب و شهوت شهرت وثروت شده ای

 ***

به زبانی که کسی هیچ نخواهد فهمید

قصۀ مینویسم

سوژه اش از تنه و ساقه و برگ انجیر

نقطۀ اوجش

ستر شرم آوری اندام کسی

نه در آن نقطۀ آغاز ونه هم فیصلۀ

نه ز وقت آدم

و نه هم قصۀ از مرگ سلاطین زمان…

 

قصۀ مورچه ای

که بیتفاوت از کناردانۀ گندم میگذرد

قصۀ جمعیت یک جنگل

و نگاهی به درختان که در پهلوی هم میرویند

قصۀ زندگی  یک پروانه

که سحرگاه به نور خورشید

رنگ گلها و گیاهان را

میشناسد و به آن عشق میورزد

قصۀ رود که حقیقت دارد

قصۀ کوه که پا برجاست

قصۀ سنگ که سخت است

و قصۀ باغ که یک نقاشیست

 

هیچ میدانی!

روزگار هجوم، ملخ صحرایی را

روزگار هوس همخوابی

به یک باکره را…

روزگار طوفان

روزگار سیل بنیان کن باران…

 

قصه ام قصۀ یک کودک کور است

که مادر زاده

و پدر هیچ نمیداند

که سیاهی و سپیدی

پیش او یکسان است

قصه ام از سفر راهب دیر است

که بر درب کلیسا جان داد

قصه ام قصۀ شیخیست که به پنج وقت نماز

پنج هزار بار خدا میگوید

قصه ام  قصۀ یک بار سفر طولانیست

 ازعمری دراز

که به جایی نرسد

قصه ام قصۀ اشکی که به دریا ریخت

و قصۀ آتش زدن خانۀ زنبور عسل

من و تو هر دو و  او

به چه دل بندیم

قصه ام قصۀ تکراریست.

شعر من  بیمعنییست

جهانمهر هروی

2 اکتوبر 2009

پائیز

 

 پائیز

دلم برای مزرعه بسیار، سخت میسوزد!

که باد سرد جنوب

و زاغ های سیاه

به شاخ های درختان هجوم آوردند

و خوک های شمال

هرچه سبزه بود را، خوردند

ودر میانه باغ

دو تا شغال

به جفت گیری شرم آوری شروع کردند

دلم برای  کوه ها گرفته

که سنگ  سنگ دیگر

جای پای کرگسهاست

وگرگ ها

برای آهوان و کبوتران صحرایی

کمین میگیرند

جهانمهر هروی

۲۷ سپتمبر ۲۰۰۹