تولدی
کـــسی به فکـــر تولـدم نشـد غیـــر خدا
که خـــلق کــرد به دنیا، دل شکـسته چرا
شگفت غنچه ای افسرده روزهای خزان
به چشم دید زمان و به فــکــر بکر شما
دلی تپیـــده ز عصــیان قرن های زمین
به شـــوق آمــدن شعـــله های سرد گناه
گذشت سال و ماه و هفته ها بروی زمین
ولی نـدید ز دنیــا به غــیر جـور و جفا
امـید بود و دل تنگ و لحظه های فـراق
و سوز و ساز و تمنا و درد و رنج و بلا
شکست و باز مرمــت و بار بار شکـست
به خود نشست و از خویش بود عمر جدا
چه حکمتی! چه فریبی، نگفت هیچکسی
که ازین آمـدن و رفتن تــو چــیست دوا
***
نشد که روزی بدانم چــرا شگفته شــدم
و یا خداست درین راه که میرود به خــطا
جهانمهر هروی
12 نوامبر 2008