دوستان عزیز سلام: خستگی ام درین روز ها بطرز غیر منتظره ای از حد گذشته است. خستگی من از دست کسانی است که با آنان دست دادم و ایشان در پی بریدن دستم بر آمدند. شاید اگر آنان این شعر ام را روزی بخوانند در دل خود بگویند که چه کار بدی کردیم. من از آنان رنجیده ام و کبوتر خیال ام دیگرحتی کنار بام شان نخواهد نشست. وقتی این شعر را میسرودم اشک ام به خاطر درک ظالمانۀ شان از من میریخت. آری امشب تا صبح بیدار نشستم تا بلاخره درد دلم را با این شعر تسکین دادم.
خسته شدم
ازیـن زمــین و ازیــن آسمان خسته شدم
و از شکســت دل عاشقــــان خـسته شدم
مرا بگیـر و به سوزان به شعلۀ خشم ات
که از دورویی خــلق جهـــان خسته شدم
چمن فسرده و از و برگ و بار بی قسمت
ز ناروایی فـــصل خـــزان خســــته شدم
بریــده دست مرا دوست، تـا بــه او دادم
ز مهــــربانی آن دوســـتان خســــته شدم
صـــدای تیشـــه فـــرهاد انفجار غم است
به عشق مرده ام و از امـتحان خسته شدم
نگفــــته ام سخنــی امر قـــتل مـن دادنــد
من ازنتـــیجـۀ ایـــن گفــتمان خـسته شدم
نگشت رنگ معــانی به قــلب ها ظـــاهر
بــرای این همــگی، از زبان خسته شدم
خــدای را نـفــسی باش بــرکـــت دل من
که ازمعــانی ســود و زیان خــــسته شدم
نرفت به کعبۀ مقصود و عمر من بگذشت
ز عـــزم رفــتن ایــن کاروان خــسته شدم
۲۳ فبروری ۲۰۰۸