این هم یک غزل تازه برای عاشقان غمکش

این هم یک غزل تازه برای عاشقان غمکش

غزل

کس را ندیدم روز غـم جز سایه در پهـــلوی خــود

او هــم چـو بینم سوی او گرداند از من روی خـود

در سرزمــین عاشقـان رسواتر از مجــنون من ام

با سنگ طفــــلان همدم ام در حیرتم از خوی خود

افــتاده ام  بیــچاره  ام در ایــن ســـرای بیـــکسی

در بــستر تنهـــای ام گـم کــرده ام  داروی  خــود

آزاد اگـــر بـودم چــه ســود، افتــاد دل در دام  او

با بال پر صیدم نمــود  در حلــقه های مـوی خود

یارب رســد روزی که آیــد، بر سر بالیـــــن من؟

لب را گــذارد بر لبم،  سر را روی  زانوی خود

ای مردمان  شاد و خوب  رحمی به حال من کنید

یک  لحظه ای  لطفی کنید با این گدای کوی خود