به دوستان و صاحبدلانی که امشب مرا همراه اند. شبی از بهار که چون شب های دراز زمستان سرد و بیروح است.
غزل
در شهــر تان که هست به بند آفتـــاب ما
از وحــشت سیاهی شب، نیست خـــواب ما
شایــد اسیر دیو و دد و فـتنه گـــشته است
در یک خسوف نحــس دیگـــر، ماهــتاب ما
کرگس گشـــوده بال، به پامــــیر سر بلــند
تا دیده؛ رفته است به خـــوابی عقاب ما
عمری گذشت و فتنه دوران همــیشه است
دژخیم خســته نیست ز رنج و عــذاب ما
نه نیشـُه آورد نه کــسی مســـــت میشود
گویی که اشک چشم بود این شراب ما
وارونه ساخت هر چه به دستش رسید باز
تصـــویر ظــلم و فتـــنه بود انقـــــلاب ما
از تار هــای بافته در خون و گوشت گفت:
صـــد قـــصۀ شـــقاوت و نفـــرت رباب ما
***
ای یــــار ! ای عــزیــزتـریـــن آرزوی دل
با مــن بخـــوان، تـرانۀ دور شبــــاب مــــا
جهانمهر هروی
17 اپریل 2009