غزل

 

 در اولین پیام پر از محبت یک  دوست خواندم که این غزل ار مایوسیت من حکایت میکند. خوب اگر قاصدی غیر ازین  واژه ها میبود حتمی به مردم بالابلوک ولایت فراه که من چند سال با آنان خوی گرفته بودم و در بازسازی کشاورزی شان خدمتی کرده بودم. میگفتم:

ــ غصه نخورید اگر خبر مرگ فرزند شما را میآورند و یا حتی مزار شانرا را کسی نخواهد شناخت. پاداش شما را با فرستادن شما به حج خواهند داد و  باید غلام درگاه کسانی بود که بعد از پاشیدن بم های فسفوری  آتش دورخ را نشان تان میدهند و بعد به جوی کوثر زخم های شما را میشویند.

وقتی از زبان حاکم شهر مان چنین حرف های بیرون شد درد مردم را احساس کرده و اول این غزل را گفتم:

کرزی بازماندگان بمیاران امریکا را به خانه کعبه میبرد:

 

کجاست   کعبه  که با خاک ان  قسم  بخورم

  گناهـــکار نیم من …  چگـــونه  غــم  بخورم

کمی خطای من اینست که روزو شب همگی

غمی که لایق من نیست بیش و کم  بخورم

یکی  برای  خودش  تخت  و تاج   میخـــواهد

و من به آتش غم  غوطه  دم  به دم  بخــورم

خدا  نگفته   که  هـــــر  بلهوس   مرا  جوید

وطعــــم  شهـــوت او را به  روغنم  بخـــورم

به  راه  راست  روانم ـ چـرا  بدست  خسان

هـــــزار  زخم  زبانی  به  هــــر قدم  بخورم

مــــرا که همت   حاتم  کم  است  در  دنیا

برای هر کس و  ناکس به عُـجز خم  بخورم

***

بیا  که  فتنـــه  ای دوران  مـــرا کباب  نمود

بدســـت خــویش بده  آب کــز  ارم  بخــورم

بعدا نمیدانم چرا از شعار گونگی اش خوشم نیامد و این غزلگونه را سر هم کردم.

 غزل

قاصـدی نیست که پیــغام، به  دلبر  ببرد

جان بلب  آمده،، زین لحظه ای آخر ببرد

با  کدام حوصله شاید خط سرخی  فردا

خبـــر مُــــردن  فــــرزند، به   مادر   ببرد

بعد از آن کز غم هجران به خاک  افتادم

یک نشانی  ز مـــزارم …  به  برادر  ببرد

افق  باختر  امروز ، به خون  میجـــوشد

آه  و  افسوس  مــــرا ، باد به  خاور ببرد

من  غلام در و  دربار کسی خـواهم  بود

که   از ین  آتش سوزنده  به  کـوثر  ببرد

جهانمهر هروی

۲۰ می ۲۰۰۹