این شعر سپید باهمین مضمون از سال های دور برای فرزند ام فرهاد ترکانی چراغ روشن خانواده ام سروده شده بود. با کمی تغیر امروز برایش دوباره تقدیم میکنم.
تقویم دروغین
به بابا گوش کن امشب برایت قصه میگوید
ازین تقویم صد برگ دروغین
و ازاین تاریکی و وحشت
که تا انجام هر اندیشه ای
پایان امید است
بخواب آرام
نه روز و شب
نه ماه و سال ما
با یک امید تازه پیوند است
و اینجا هر چه قانون است در بند است
عزیز من نمیدانی!
که اینجا جبهۀ جنگ است
درینجا روح سرگردان بودا
روح زردشت و مسیح و هر چه پیغمبر
آوارگی های هزاران قرن را
نفرین میگویند
و با هر چه که معیار تمدن نام دارد
قسم دارند و میگویند؛
که این ها مایۀ ننگ است…
***
من امشب از درون سنگر
آغشته از وحشت،
از جدایی،
از خون و اتش
برایت قصه میگویم
بیادت است:
روزی را
با من عهد میبستی
که مرد راستین باشی
برایت با محبت آفرین گفتم
هنوز هم کودکی بودی
و یک روز بهاری بود؛
دو دست ات
شوق یک بازی
و یک میل دلانگیزی امید کامیابی های دنیا بود
میان دستهایت
چرخه ای را تاب میدادی
و آنجا
در مسیر چشم هایت
کاغذپرانی میپرید هرسوی؛
نمیدانم چه شد یکبار
و آن کاغذپران را باد باخود برد…
عجب روز سیاهی بود برای تو
ولی بابا برایت خنده ای سرداد
نمیدانم کدامین روز بود
و با کدامین خاطرات هفته همراه بود
ولی غمگینتر تراز هر روز
بسوی من نگاه کردی
***
ولی امروز
میبینم که هر اندیشه ای
مثالی از همان کاغذپرانی تست
و ازیک باد و یا از یک تصادم میشود معدوم
نمیخواهم که دیگر
باز از تقویم های کهنه
و سرتا پا دروغین
قصۀ سازم
بلی هرچه امید و آرزو بود
باد با خود برد.
جهانمهر هروی
پنجم جوزای ۱۳۸۸