قصۀ هجران
رفــتی و آسمـــان دلـــم بی ستـــاره شــــد
اوراق طالـــع ام هـــمگی، پاره پاره شــد
از بس که خاک پای تو آمیخت با سرشک
در معــــبر امـــید وفا، سنگ خـــاره شـد
یکــباره رفــتی و سفــری دور کــرده ای
خاکــم به سر که قصۀ هجـران دوباره شد
ای یار هـر چه از تو مـرا هـست یــادگار
غــمنامه شـد و زندگی ام را گــذاره شــد
خــشکید آب چشــم و دلم باز در گرفت
آتــش درون سینــۀ مــن پــر شراره شـــد
جهانمهر هروی
۲۷ مارچ ۲۰۰۸