غزل
نمـــیدانم دریـــن دنــیا چه رســم و راه پــاداش است
که قاتــل سربلــند و کشــته ها یک توتـــۀ لاش اسـت
عجب رسمیست که هر جا مُحتسب در صدر مینشیند
و سالک هر که باشد فاسق و دهــــری و اوباش است
مگـــر در سطـــر و یا حشو کدامــــین نامه بنوشتند
که تا باشد زمین، این کاسه میبـــاشد و این آش است
عجـــب صبــری خــدا دارد… که میبـــند جهــان تاریک
و خورشیدش اش اسیر دست هر ناپاک قلاش است
بــزرگی را به زیـــر چتـــر صــد نیــرنگ میپـوشنــد
و کــوهی از صـــلابت قطــرۀ از آب… یا مــاش است
***
به زیــر خرقــــه ای پشمیــنه ی زاهــد به خـــلوتگاه
هزاران فتنه ها خــوابیده و با رنگ و بو فاش اسـت
جهانمهر هروی
28 اگست 2008