غزل
تـن بلـــوری انگـــور مـیطپـــد در آب
شراب میشود و نشوه و کسالت و خواب
دلی ز رخــوت یک همــنشینی بیــجا
به سهـم خـواهش شـیطان میگشــاید باب
صـدای پـر هــوس زنگ پای رقاصـه
لب کبود به یک بوسه میخـــورد صد تاب
ز انتــحار مـجاهد به خانه هــای امــیـد
بهـر کجای شط خـون مـیکشد به شتاب
دل شــکستۀ یـک پیــر مــرد در مسجـــد
هــزار بار تــرک میـدهــد خــم مـحـراب
امـــید نان به شکم هـای گشنۀ اطـفـال
کــنار جـاده عبث روز میرود به حساب
***
عزیز من سفری کـن به خـانۀ دل مـن
غــم تو کرده مـرا بیـشتر ز پیش خـراب
۸ مارچ ۲۰۰۸
دوستان عزیز این غزل را بعد از مشاهده قصه های جنگ سرودم. غم انگیز بود که بعد از آن درچینل تیلویزیون دیگر دیدم عده ای نشسته ودر حالیکه مست بودند از رقص یک زن خوشحال با هم میخندید و لذت میبردند.