گلهای جهنم

 گلهای جهنم

 

سال هایکه من مکتب بودم سال های اشوب، مظاهرات و اگر گپ به طرف سیاست نرود مرده باد! و زنده باد بود. تقریبا هفتۀ یک مرتبه گپی خلق میشد و یکبار تعدادی  به مکتب ما میریختند و جریان درس را اخلال میکردند و ما هم با خوشحالی از دست معلم ریاضی، فزیک، بیالوژی،کیمیا، تاریخ و جغرافیه خلاصی یافته و با گروه های مظاهره چی مرده باد و زنده باد گفته به خیابان های شهر کابل میگشتیم. جمیعت زیاد میشد و به هزاران نفر میرسید گاهی میشد که در وقت دویدن و رفتن کفش یکی از پایش بیرون میشد و یا کلاه پیک اش را باد از سرش پایین می انداخت و هر کس آنرا بر میداشت مجبور با صدای بلند فریاد بزند این کلاه مال کیست؟ با این سخن هم تعدادی یا میگفتند مرده باد و یا میگفتند زنده باد و گاهی میشد که نیمی میگفتند زنده باد و نیم دیگر میگفتند مرده باد.

میرسیدیم  به پارک زرنگار؛ آنجا از قبل میز خطابه گذاشته بودند و به نوبت رهبران تظاهرات بلند میشدند و خطابه میدادند. همه گروه ها از طرفداران شوروی گرفته تا چین، مسلمانان، دیموکرات ها و خلاصه از هر گوشۀ پارک یک صدای میآمد. میرفتم به نزدیک طرفداران شوروی یکی با آواز بلند خطابه میداد. کارگران ما و دهقانان ما باید متحد شده و بساط حکومت شاهی را بر چینند. یک روز جوان قد بلند و سیاه چهره ای به پشت میز خطابه ایستاده گفت:

ــ ای کارگرانی که پشت شما مثل پشت خر زیر بار خم شده. چون نام اش را نمیدانستم هر باری که او را میدیدم پشت خر میگفتم و اما جالب اینکه کسی نمیگفت که به کارگران توهین کرده ای. یکروز یادم میآید که جنگ میان مظاهرچیان در گرفت: جریان های طرفدار چین و شوروی با هم در هم آمیختند. فرار را بر قرار ترجیع داده و از صحنه خودم  را بیرون کشیدم. نمیدانستم که علت جنگ چه بود و تا حال هم نمیدانم.

به سمت طرفداران چین میرفتم. آنجا هم همین خرک و همین درک بود. هرچه میگفتند دفاع از کارگر و دهقان بود اما با تفاوت اینکه هر خطیب به مردم میگفت که شوروی سوسیال امپریالزم است… و چیز های دیگری که من به آن نا آشنا بودم.

از همه جالبتر روزی را به خاطر دارم که به میتنگ طرفداران افغان ملت رفتم. جوانی بود میانه قد با موی های ژولیده و زرد مایل به عنابی  و اگر فراموش نکرده باشم  بعضی ها او را ( کندی ) نام گذاشته بودند زیرا چهره اش به چهرۀ  جان اف کندی  رییس جمهور امریکا میماند که به دست اسوالد کشته شده بود وخطابه میداد:

… دوستان دیشب در خواب رفتم به جهنم. میدانید جایکه همه میسوزند و مورد خشم خداوند قرار دارند. فرشتۀ موظف شد تا مرا  به چهار گوشۀ دوزخ  بگرداند. از تحت السقر رسیدم به جایکه خداوند بنده گان مجرم اش را برای ابد شکنجه میکرد. درین صحرای بی پایان هر کس به نحوی میسوخت. یکی را از پای آویزان نموده بودند و تا میدیدی آتش بود که در چهار طرفش زبانه میکشید. دیگرانرا میدیدی که فرشته ای با گرز های از آتش بر سر و صورت شان میکوبد و هزار بار آنهارا میکشند و باز زنده میسازند. بالای سر هرکدام فرشتۀ ایستاده بود و از طرز العمل دیگران نظارت میکرد.

بعد از دیدن این همه به منطقۀ رسیدم که دیگ های بزرگی پهلوی  هم قرار داده بودند. درون هر دیگ یکنفر بود و زیر هر دیگ آتش سهمگینی شعله میکشید. هر لحظه نفری از میان دیگ جوشان به زحمت خودش را بیرون میکشید و به امید آنکه بتواند از دیگ آب جوشان خود را خلاص کند کوشش میکرد وقتی کلۀ سوخته و تنه ای سرخ اش را میخواست از دیگ بیرون کند. در همین لحظه از دیگ مجاور یک دیگری بر خاسته اورا دوباره به درون دیگ آب جوش تیله میکرد. منظرۀ غم انگیزی بود. من و آن فرشته ساعتی به تماشا نشستیم و دیدم که صد ها برای نجات اش کوشش کرد و صد های دیگر دوبار انان را به درون آب جوشان تیله کرد.

از فرشته پرسیدم این چه بازی است که خداوند خلق کرده است؟! فرشته با خنده ای گفت: این بازی نیست این یک حقیقت است و این مردم، مردم افغانستان است. آنان نمیخواهند هموطن شان از مصیبت نجات یابد و میبینی هر یکی دیگرش را به درون آب جوش تیله میکند. از سوال ام شرمیدم و با او به سمت دروازۀ خروجی دوزخ میرفتیم. نمیدانم چطور بیادم آمد پرسیدم: چرا درین بخش فرشتۀ برای کنترول موظف نگردیده بود؟ فرشته در حالیکه میخندید گفت:

ـ وقتی کار ها اتومات باشد و طرف های درگیر خود به داد خود برسند چه حاجت است که کسی کنترول کند. کار اتومات پیشمیرود.

۲۲ مارچ ۲۰۰۸

 به جواب دوستی که گله کرده بود چرا داستان نمیگذارم. البته این یک طرح است زیادتر از یک داستان.