غزل

غزل

 تـن  بلـــوری  انگـــور مـیطپـــد  در  آب

شراب میشود  و نشوه  و  کسالت و خواب

دلی  ز  رخــوت  یک  همــنشینی   بیــجا

به  سهـم خـواهش شـیطان میگشــاید  باب

صـدای  پـر هــوس  زنگ  پای   رقاصـه

لب کبود به یک بوسه  میخـــورد صد تاب

ز انتــحار مـجاهد  به  خانه  هــای  امــیـد

 بهـر کجای شط خـون  مـیکشد  به  شتاب

دل شــکستۀ یـک پیــر مــرد در  مسجـــد

هــزار بار تــرک میـدهــد خــم  مـحـراب

امـــید نان  به  شکم هـای  گشنۀ   اطـفـال

کــنار جـاده عبث روز میرود   به  حساب

***

عزیز  من سفری  کـن  به خـانۀ دل  مـن

غــم تو کرده مـرا بیـشتر ز  پیش خـراب

۸ مارچ ۲۰۰۸

دوستان عزیز این غزل را بعد از مشاهده قصه های جنگ سرودم. غم انگیز بود که بعد از آن درچینل تیلویزیون دیگر دیدم عده ای نشسته ودر حالیکه مست بودند از رقص یک زن خوشحال با هم میخندید و لذت میبردند.


دوستان عزیز: اینگ دو غزل با مضامین ناهمگون خدمت شما تقدیم میگردد. غزل دوم به جواب شاعر توانا جناب حضرت ظریفی سروده شده و در ویلاگ اش موجود است. هرگاه سکتگی در آن به چشم میخورد امیدوارم بر من خرده نگیرید

بهار

بهــار آمــده، مــن منتــــظر به  آمــــدنت

چو گل به خنده شکوفان بود لب  و دهنت

شراب عافــــیت از جـــام لاله نوشـت باد

که رنگ هـــردو لبت دارد و جـلای تنت

شکـــوه قامت تو، برگ و بار اردیبهـشت

درخــت سیــب به تن کرده باز پیرهــنت

به مقـــدم تو چمــن جلوه ی گل و سنبــل

ســـرود چلچله ها گشته شعر هر سخنـت

***

درون حجــله ی سبزینه های فــروردین

گل بنفــــشه بنـازد  به زلف پر شکــــنت

۲۸ فبروری ۲۰۰۸

بهار

زین  گـــردش ایام  که  هر سال بهـــار است

ما را همه این فرصت خوش  نالۀ  زار است

آن  لاله ی خــونیــــن جگــر دشت بنــا لــــد

از بس که به هر گوشه شهیدی و مزار است

نه بام و لب بام  و  نه  دیــــوار امیـن اســت

زیـــر هــمه  از خــلق خـــدا کله  منار است

درباغ حــریفــــان خـــورند  باده ی رنگــین

اینــــجا هــمه عشاق، کـباب از غم  یار است

با ســـبزه و گـل قلــب کس آذین نـتوان کـرد

ســرمنشــع پیــدایــش ما بـوتۀ خــــار اسـت

خــوشی مطلب از طبع شاعـر و غزل هاش

غــم از پی غـم میرسد و غصه هزار اسـت

مــلکی کـه در آن دانـــه نگـــــردیده جوانه

باری سخن از گفــتن نـوروز چـه کار است

۲۸ فبروری ۲۰۰۸

بمناسبت هشت مارچ

 

 به  زنان رنجدیدۀ میهن به مناسبت هشتم مارچ 2008 روز بین المللی زن

رو ســـوی میهنم، که غروب سپیده هـاست

تبعـید گشتـــه نور و سیاهی حکمـــرواست

جغـدان شب هجــوم  به  ویرانه کــــرده اند

با آفـتاب بــار سفــربستن ات بــه جـــاست

ای دخــتران غــمــزدۀ  شهــــر و روســتا

رزم شما خجــــسته و فــریاد تان رساست

سهراب و گیو  و رستم دستــــان  یار تان

فــتح  تمــام و بـرد دلیـرانه از شمــاســت

باغ جنــان به زیـــر قدم هــای پـاک تـــان

زیبایی جهان به نکاپــوی تـان گـــواهست

یکجــا شویـد و بــر دژ اهــریمـــن زمـان

با یک هجـوم،  سنگر طاغوت از شماست

 اول مارچ ۲۰۰۸

 

 

دوستان عزیز این غزل را یکسال پیش سروده بودم زمانیکه  ولسمشر!! کرزی گفته بود پاکستان علت بی ثباتی ماست. آری میشود گناه خود را به گردن گیریم که هر عیبی که هست در مسلمانی ماست.

دیوان جزا

میکشــد ما را به گــمراهی، غم شبگــیـر ما

تا عداوت بین ما، از غــیرشــد  تعـــبیــر ما

هیـــچ امــیدی نمیـبــاشد به لطــــف زنــدگی

گر ندارد آب غـــیرت، قمـــه و شمــشیر ما

دیگران در فکر فردا روز وشب در جستجو

عــمر در غفــلت نشستیم، این بود تقصیرما

جنــگل ما را روباهـــی پادشاهـــی میکنــد

کــس نمـــیدادند کجــا گیــرد، نشان شیر ما

چــشم ما را بسته انــد، داریم زبان بلهـوس

شعر بزم  اهــریمن گردیده است  تقریر ما

حکمـت سر مشق دیوان جزا از بهرچیست!

با کدامــین خامه ی بنــوشته ای تقـــدیر مـا

 12.02.2007

پایین و بالا

پایین و بالا

نباشد عـیـب مــردان  برشمـردن، رمـــز بینـایی

دل شــوریده مـیخواهــد که ره پوید به شیــدایی

کجا دل میفریبد هرزه ی گر حرف خوش گـوید

شجاعت پیشــگانرا عــمر باشد با  شکیبــــــایی

ز ابنای جهان یک داستان  باقیست  تا  امــروز

دلی پر نور و اعـــجاز سخـن های مسیحـــایـی

خــط و خــال بتان تا چند روزی میکند غــوغـا

ولی تا حشر مـــجنون قصه میگوید به زیبــایی

تبـــسم بر لب دلـــدادگان،  پــژمرد با غـــــم ها

به لب آمـــد نفــس از فـطـرت آن یار هــرجایی

نشـد روزی که فـرعون زمان، آینــده را بیـــــند

که امـروزش خدا گویند، چه خواهد بود فـردایی

بــرو اندیشه را فارغ  بگـیر، از قطره ای ناچیز

گــر از توفـان نمیتـرسی و دل دادی  به دریایی

***

زمیـن و آدم  و آب  وهـــوا و آتــش و انجــــــم

به چشمـت انتـــباهی است  اگر، پایین و بالایی

۲۷.۲.۲۰۰۸

غزل

برای همه مهربان دوستانیکه مرا همرایی کردند. وممنون محبت شان ام.

غزل

وصف دلدادگی ام را به غـزل خواهـم کــرد

شرح هجران ترا بی غش وغل خواهـم کـرد

هرچـه کردم که به مقصد برســم  چاره نشد

بعـد ازین لحظه به گفتار عـمل خواهم کــرد

دل من از غم هــر روزه به تنگ آمـده است

شکوه از قسمت خود روز ازل خواهم کـرد

حرف بد خواه تو را بار تحمل به کجاســت

با رقیبت همه جا جنگ و جدل خـواهم کـرد

***

بهـــر وصفــت نبود مشکل من گفــتن شعـر

واژه  ها را همگی  قند و عسل خواهم کـرد

۲۵ فبروری ۲۰۰۸

خسته شذم

دوستان عزیز سلام: خستگی ام درین روز ها بطرز غیر منتظره ای از حد گذشته است. خستگی من از دست کسانی است که با آنان دست دادم و ایشان در پی بریدن دستم بر آمدند. شاید اگر آنان این شعر ام را روزی بخوانند در دل خود بگویند که چه کار بدی کردیم. من از آنان رنجیده ام و کبوتر خیال ام دیگرحتی کنار بام شان نخواهد نشست. وقتی این شعر را میسرودم اشک ام به خاطر درک  ظالمانۀ شان از من میریخت. آری امشب تا صبح  بیدار نشستم تا بلاخره درد دلم را با این شعر تسکین دادم.

خسته شدم

ازیـن زمــین و ازیــن آسمان خسته شدم

و از شکســت دل عاشقــــان خـسته شدم

مرا بگیـر و به سوزان به شعلۀ خشم ات

که از دورویی خــلق جهـــان خسته شدم

چمن فسرده و از و برگ و بار بی قسمت

ز ناروایی فـــصل خـــزان خســــته شدم

بریــده دست مرا دوست،  تـا بــه او دادم

ز مهــــربانی آن دوســـتان خســــته شدم

صـــدای تیشـــه فـــرهاد  انفجار غم است

به عشق مرده ام و از امـتحان خسته شدم

نگفــــته ام سخنــی امر قـــتل مـن دادنــد

من ازنتـــیجـۀ ایـــن گفــتمان خـسته شدم

نگشت رنگ معــانی به قــلب ها ظـــاهر

بــرای  این همــگی، از زبان خسته شدم

خــدای را نـفــسی باش بــرکـــت دل من

که ازمعــانی ســود و زیان خــــسته شدم

نرفت به کعبۀ مقصود و عمر من بگذشت

ز عـــزم رفــتن ایــن کاروان خــسته شدم

۲۳ فبروری ۲۰۰۸

در باغ بزرگ دولتی کار میکنم. وظیفۀ من  دیزان و دیکور باغچه ها ، پیرایش کتاره های سبز و کشتن گلهاست. این باغ دولتی و متعلق به شهرداری است. در یک گوشۀ باع خانۀ شیشه ای برزگی است که بر علاوه درخت ها صد های پرنده ای زیبا را در آن نگهداری میکنند و به اصطلاح هم قفس است و هم جای پرواز برای پرنده ها. در تنه های درخت ها خانه های نسبتا کوچکی تعبیه شده که در وقت شب پرندگان خواب ویا جفتگیری داخل آن میروند.

امروز که مسوول این قفس بزرگ به وظیفه اش نیامده بود برای من وظیفه دادند که آنجا برای این پرنده ها آب و دانه بریزم. دانه این پرندگان تخم آفتاب پرست و برنج میده است و من آنرا به درون این خانه بردم و در قفس های کوچک که بالای تنه های درخت جای داده اند، ریختم. ساعتی بعد یکی از همکارانم به کمک ام رسید. میدانید که من اشتباه کرده بودم. زیرا  باید دانه را زیر هر درخت میریختم  . بهر صورت مورد انتقاد قرار گرفتم. یادم آمد که من اشتباه کرده ام یا کسانیکه این خانه ای شیشه ای را ساخته و این پرنده های مقبول را در اسارت نگهمیدارد. این شعر را نوشتم و به شما دوستان تقدیم میکنم.

غلط…

نوشته لوحــــه ی  تقــدیر مـن، زمانه غلـط

اسیـر دسـت تو صیاد ام ایـن بهــانه، غلـط

دل شکســـتۀ ما  نیست چــاره اش  پیــوند

امیـد وصل غــلط حـــرف عاشقــانه غلـط

به شام غــمزده چــون ابر تیــره را مانـــم

که میــرسد به فضـــای دلـــم شبــانه غلـط

کسی نگفت  خطر را به گوش من روزی

که در هجــوم  یک افعـــیست آشیانه غلـط

رهیست سوی بیابان و دیگرش سوی شهر

کشیـــــده انـد اشـارت بـسوی خــانه غلــط

مــنم اسیر و قـــفس را به نام من خـواندنـد

نصیب بلبــل شوریده، دام  و  دانـــه غلـط

۲۲ فبروری ۲۰۰۸

توفـــان خـزان

توفـــان خـزان

دردی که رســد مـــا را، با هـیــچ مپــــندارش

خـــواهی چــو دمی ناید، در قـــلب تـو آزارش

امــروز مــنم تنهـــا افــــتاده بــه درد وغـــــم

هــر کــس به تـمنایی رفــته است پی کـــارش

ایــن رســم نمــــیدانم،  یکــباره چــسان آمد!!

که اینگونه طبیبان نیست غمخوار به بیمارش

شـــاید که تـو میـــدانی این قصـه ی  بازاری

حــراج طــلا آمـــد کــس نیست خـریــدارش

فــــریاد و فغــــان دارند اهــــــل نظـر  دنیـا

بیــــمایه شـــده قـــاضی، احکامش و آثـارش

در خــانه ی حــق خــواند فتـــوی جعـلکاری

پــوشیــده نگه دارد حــــق را زیر دستـارش

در باغ  ارم  پیچـــد توفـــان خـزان امــروز

بشکستـه درخت سیب برگش و همـه بـارش

 

آموزگاران زندگی

  

آموزگاران زندگی

 

هنوز خیلی جوان بودم شاید بیست سال داشتم. درست به خاطرم نیست. اینقدر بیاد دارم که سال اول دانشگاه من بود. از شما چه پنهان خیلی شوخ و بذله گوی هم بودم و طوریکه اگر در یک مجلس از همسن وسال هایم مینشستم، در حال چند تا فکاهی نغز میگفتم و یا بحث را میکشاندم برای مسخره کردن یکی. حالا این کس میتوانست هر کس باشد. اما شرط من ان بود که با طرح بعضی از مسایل میدیدم ،  مقابلم طاقت و ظرفیت بذله گویی هایم رادارد یانه!

آنروز در جوار یکی از دانشکده های دانشگاه کابل با پنج نفر از صنفی هایم نشسته  بودیم. میگفتیم و میخندیدیم. نمیدانم چطور شد که از عبدالله صنفی ما یکی پرسید:

ــ راستی نگفتی تو کابلی اصیل هستی یا اطرافی؟ با این سخن غیر از عبدالله همه به خنده افتادند و من هم با خنده دوباره گفتم:

ــ والله هر کس که کابل را یکبار به بیند دیگر اصلا نمیگوید من از مربوطات مثلن فلان قریه ای فلان ولایت ام…

روی همین موضوع بحث بالاگرفت و هر کس نظر اش را داد و تعدادی گپ مرا قبول کرد و از جمله یکی از رفقای ما بنام  خالق میوندی گفت:

ــ مه از کابل نیستم و نمیخواهم گاهی خودم را کابلی بگویم. باز صدای خنده بلند شد و یکی از بچه ها گفت:

ــ تو نمیتوانی بگوی زیرا زبان و قواره ات قندهاری است و دروغ گفتن که کار ساده ای نیست… جواب خالق میوندی این بود که من قریه و خانه ام را دوست دارم.

وقتی ما مشغول گفت و شنود بودیم بالای سرما سایه ای افتاد. نمیدانم کی بود! فکرمیکنم یکی از مستخدمین یکی از دانشکده ها بود و یا هم کسی دیگر! دریشی وکروات نداشت و پیراهن تنبان پوشیده بود و به سن پنجاه و یا زیادتر. برای ما سلام داده و با خوشرویی گفت:

ــ جنجال شما بالای شهر منطقه و ولایت های وطن شما کمی خسته کننده است؛  بهتر است راجع به مشکلات مردم بحث کنید. من با ورخطایی گفتم:

ــ بابا نگو که کابل خیلی مقبول است!  و با دستم به مجتمع تعمیرات دانشگاه کابل اشاره نموده گفتم:

ــ در سرتاسر افغانستان همین یک دانشگاهست و آن هم به کابل و بعد برای آنکه دیگران را به خندانم، افزودم میشنوی که میگویند:

ــ رادیو افغانستان ــ کابل؛  یعنی افغانستان کابل است.  با این سخن ام او هم خندید و این مرد مسن از من پرسید:

ــ تو از کجاستی؟ بی مهابا گفتم:

 ــ از کابل جان!

همه خنده کرده و یکی از بچه ها گفت:

ــ به به!!  زبان ات نشان میدهد که هراتی هستی… این جمله را طوری بیان کرد که گفتی هرات از بی نامترین  ولایات افغانستان است. بنا بر آن گفتم:

ــ چرا هرات افتخار تمام شهر های افغانستان است.  وبعد از مسجد بزرگ آن، از مصلا و برج و باروی آن و از پادشاهان و سلاطین قدرتمند آن یاد کرده و گفتم:

ــ میفهمید زمانی هرات نگین درخشنده ای سرزمین خراسان بود و اجداد ما بودند که نخستین تمدن و فرهنگ را به دنیا معرفی کردند…

 تا این وقت مرد مسن آرام بود. وقتی گفتارم به پایان رسید پهلوی ما نشسته و با خوشروی گفت:

ــ بلی شما راست میگویید. کاملا همینطور بوده. اما حالا دیگر به درد ما چه میخورد که نیاکان ما چه کردند و چه بودند. متوجه هستید که آنان خوب بودند ولی متوجه آن نیستید که خوبی های ما به نام آنان ختم میشود نه بدی های ما… تاریخ را از آن جهت علم میگویند که باید از گذشته ما را پند بیاموزد. ما میتوانیم به اجداد خود فخر کنیم؛  زمانیکه ما حد اقل چون آنان فکر کنیم و چون آنان متحد و یک پارچه و عاشق آبادی وطن و مردم خود باشیم. تاریخ هیچ وقتی بدی ها و زشتی های ما را به نام آنان نسبت نمیدهد. بلکه ما هستیم که میتوانیم بر بدی های  و خوبی های آنان قضاوت کنیم. اگر آنان خوب بودند پس علت بد بودن ماچیست؟! میدانم نیکان و پدران ما خوب بودند اما ما اگر به بدی روی میاوریم افتخاری که آنان داشتند را بر باد داده ایم…

اعتراف میکنم که سخنان این مرد خدا آنقدر گیرنده و منطقی بود که همه ما را زیر تاثیر آورده بود و خنده و مزاح را فراموش کرده بودیم. او در آخر گفت:

ما زمانی به اجداد و پدران خود افتخار کرده میتوانیم که راه آنان را ادامه دهیم. در غیر آن دلخوشی ما برای آنان که خوب بودند و ما نیستیم خیلی شرم آور و غم انگیز است.