یک غزل و یک رباعی

 

 یک غزل و یک رباعی

 

عیدانه

عید است  بده  بوسۀ  عیدانۀ  من

آباد بکــــــن خــــانۀ  ویـــرانۀ    من

ای  یار  بیا  که  من  علیـــل  دردم

فارغ  ز  غم   و درد شـود خانۀ  من

 

غزل

بیا یکبار  از  یک  من، یک  مثقــــــال کمــتر  شو

بده  دستت و بامن، از سر اخــلاص همـسر شو

چـــرا بیـــــهوده میـکوشی پی قتلم، عــزیز من

بزن لبخنده ای امشب، شادان باش  و دلبر  شو

مــرا  آزاد کن در اسمان نیلی احساس پاک خود

و لطفی  کن برایم  قوتی یکـــبال و  یک  پر  شو

گلی بشگفته باش و عـطر افشان  باش یار  من

امید  یک  بهار  دیگـرم  در  فصــــل  آخـــر   شو

نمیخواهم چون سنگی، به پای لنگ من باشی

امیــل گــــردنم شو، خلقـــۀ زر شو  گوهر  شو

تویی نسلی حوا و آدم  از روز الست ای دوست

بیا با من محــــبت کـن   پدر  باش  و  برادر  شو

 جهانمهر هروی

۱۷ سپتمبر ۲۰۰۹

 

ویرانۀ خیال

 

اینبارفالی گرفتم از دیوان پدر معانی میرزا عبدالقادر بیدل و چه خوش مطابق حال و احوال ام جوابی داد، حیرتم از آن است که شوریدگان و نوابغ ما سه صد سال آینده را پیشبین بودند و چرا ما حتی فردای خود را نمیتوانیم حدس به زنیم؟ منتظر نظرات سازندۀ تان خواهم بود.

 ویرانۀ خیال

جغد  ویـــــرانۀ  خـــــیال  خــــــودیم       پر فشان لیـــک  زیر  بال  خودیم

شـــــمع  بخت سیه  چه  افـــــروزد      آتش مـــــــردۀ  ز گال  خـــــودیم

رنگ  کــــــــو  تا  عدم  بگـــــــــرداند      عالمی رفــــت و ما بحال  خودیم

غــــم  اوج، حضیض  جاه  کـــراست     عــشرت فقـــر بی زوال خـــودیم

کو قیامت چه محـــشر ای غافــــــل      فرصت اندیش ماه و سال خودیم

دور ما را نه سبحه ای ست نه جام      گــــردش رنگ انفــــــــعال خودیم

باده در  جام  و  نشئه  مخــمـــوری     هجــــر پروردۀ  وصـــــــال  خودیم

بحــــر در جیب  و  خاک  لیســیدن      چقـــــدر  تشنه ی  زلال  خـودیم

غیر ما کیست حـــــــرف  ما  شنود      گفتــــگویی  زبان  لال  خــــودیم

دوری از  خود  قیامت  است  اینجا      بی تو زحمتـــــکش خیال خـودیم

شــــمع آسودگی  چه  امـــکانست      تا سری هــــست پایمال خودیم

از که خــــــواهــیم    داد  ناکامــی       بیدل بیکـــسی مـــال      خودیم

نوشته شده توسط: جهانمهر هروی

۱۳سپتمبر ۲۰۰۹

دوستی و دشمنی

 فرد آخر این شعر را نمیدانم از کدام شاعر حق گوی و حق پرست است.

دوستی و دشمنی

در محیـــط  ما  فـــضای  گـــرم  یاری، تنــــگ  بُود

قصــــــه  و  هــــر  گفتمان  گــرم  ما، از جنگ بُود

هـــــر که را  بینی   غمی  دارد  بدل  از  بیکسی

قـــلب ها  بشکسته  و  چهــــــــره  پر از آژنگ بُود

نُخــــــبگان  شهر  از  غفلت  به  خود  پیچیده  اند

افتخـــــار  فکـــــر  شان  از  چــرس  یا از بنگ بُود

از  دروغ   و  خدعه  و  از مکـــــر  میسازند  سخن

پیش   اهــــل  خبــــره  میگویند  این  فرهنگ  بُود

پیش  ما  لاف  حقیقت  نیست  حرف  مُفت  کس

بین  نامـــــردی و مردی راه  صـــــد  فرسنگ  بُود

گـــریه  و  زاری  و از  خـــود  رفتـــن مــــردم  ببین

زندگی  ریتـــــم  غـــم  انگیزی  ازین آهــــنگ  بُود

***

« بس که دلخون گشته ام از دست یاران دو رنگ»

« دوست دارم هر کسی در دشمنی یکرنگ بُود»

جهانمهر هروی

۳۰ اگست ۲۰۰۹

غزل

 

 غزل

گر  غروب  در  افق چـشم تو  زیبا  باشد

خون  من  سرختر  از  لالۀ حمراء  باشد

به غـــم عشق گرفتــار نگـــردد  سنگی

همه  آشفتگی  از بطـن  دل ما   باشد

باعث اینهمه دلباختگی غیر تو کیست

گردش چشم تو اعجاز مســیحا  باشد

صبـــر ایوب  ندارم  چه  کنم  یار  یگــو

تا به  این  زخمۀ  ناسور  مـــداوا باشد

گر ازین قریه  ترا بود  گذر  رحمت  کن

تا شبی کلبه ی من بهر تو ماوا  باشد

جهانمهر هروی

 ۳۰ اسد ۱۳۸۸

چه میگویی

 

 

به جواب کاکه تیغون

 چه میگویی

بخار معـــده را معـــجون میســازند چه میگویی

هزاران  زال و افلاتون  میســـازند چه   میگویی

ز کون یک مگس یک فیل را، باور نخواهی  کرد

به مثل  ذرۀ   بیرون  میســــازند  چه  میگویی

هزاران نسل با نسلی که  میسازد جهان ویران

سمارق وار  اگر  افــزون میسازند چه  میگویی

درین   بازار   آزاد   جــــــنایت   نیست  دلالی

تمامی  نرخ را  مصئون  میسازند چه میگویی

جهـــانرا  زیر  و  رو  باید  نمود  تا  آدمی  یابی

وگر باشد  او را  دلخون  میسازند چه میگویی

شکست جبهه ای چور و چپاول کی بود امکان

به  امر  و  وحی پنتاگون میسازند چه میگویی

ریاست  را  به تاج  چاپلوسان بسته کن تیغون

کزین  فکر  تو یک مضون میسازند چه میگویی

جهانمهر هروی

۱۰ جولای ۲۰۰۹

 

دو نظر و سه پاسخ کوتاه!

 

دو نظر و سه پاسخ کوتاه!

 

داستان کوتاه «برگ ریزی» را دو دوست انتقاد کرده اند. روح انتقاد ایشان اینست که این داستان نتیجۀ اخلاقی ندارد. و دارای تناقضات است.

 دوستم آقای مهاجر افغانی مینویسند:… هر لحظه برگی رقص رقصان از شاخه های درختان جدا شده و آرام ارام روی آب شناور میشد. پائیز همه چیز را بسوی نابودی میبرد. علف های کنار جوی را یخ زده بود… پاييز بود علف ها يخ زده بود ؟ تناقض گویی است.

دوست دیگرم آقای داکتر کمال کابلی با تائید همین نظر میفرمایند. این داستان نیست و یک قصه است و بعدا از رمان اپیزود گابرئیل گارسیا یاد آوری مینمایند و چنین نظر دارند که گویا رمان صد سال تنهایی را باید نمونۀ برای بیان یک داستان کوتاه در نظر گرفت.

من در حالیکه از نظرات این دوستان خوشحالم. میخواهم در ادامۀ نظرات پیشین ام در بارۀ داستان کوتاه چند نکتۀ ضروری دیگر را هم علاوه کنم.

1 ـ داستان کوتاه لزومن یک رمان نیست. این بدانمعنی است که در این ژانر ادبی نویسنده یک حادثه، یک واقعه و یک طرح را طوری بیان نماید که خیلی کوتاه؛ هدف خاص اجتماعی را بیان کند. در داستان برگ ریزی پائیز به شکل نمادین آن به نمایش گذاشته شده. درین طرح عشق یک جانبۀ (عبدالرحیم )به (سامعه )به شکست میانجامد و پائیز عمر عبدالرحیم دوکاندار مثل ریزش برگ های یک درخت تنومد با وزش باد های سرد پائیزی به سوی نابودی میرود. اینگونه عشق ها در جوامع عقب مانده و سنی ما کم نیست. اساسا این داستان را من از سرنوشت مردی دیوانه ای که دیگران برایم در زمان کودکی ام قصه کرده بودند ابداع کردم.

2 ـ من نتیجه اخلاقی در طرح  داستانرا به درستی درک نمیکنم. و البته هر داستانسرا اصولن معلم اخلاق بوده نمیتواند. زیرا علم اخلاق یعنی بیان خوبی های یک حادثه و یا واقعه نیست بلکه زشتی ها و پلشتی های حوادث را هم احتوا میکند و یا اصلن نه به زشتی ها و نه به خوبی های حادثه کار دارد و نویسنده صرف بازگویی یک جادثه را به روی صفحۀ کاغذ میریزد و داستانهای تخیلی و سوریالستی نمونۀ آن است. اخلاقیات را نمیتوانم در بیان یک داستان  به وضاحت آنچه در سلوک اجتماعی نمایان میشود برشمرد. امروزه داستان ها شامل تخیل، سیاست، عشق، جنگ، طنز، تاریخ و ذهنیگری میگردد. کسی نمیتواند نتیجه اخلاقی داستان مورچۀ ای را  بیان کند که سه هزار سال بعد کارگر یک معدن ذغال سنگ میشود و یا  ماشین زمان را که با چرخش سریع کسی را به پنجصد سال آینده میبرد در دایرۀ اخلاقیات قرار دهد. چنانکه داستانهای  کودکانه از نوع سمسونگ را نمیشود جنبه های خاص اخلاقی داد. این داستها ها آموزش اخلاق اجتماعی نیست بلکه راهگشایی ذهنیت یسوی فهم و درک بهتر ارتباطات میان پدیده های طبیعت و انسان است.

من داستان های زیادی از گی مودوپاسان، پل والری، انتوان چخوف، ماکسیم گورکی، سامرست موام، والتر اسکات، صادق هدایت، اکرم عثمان، زریاب، قادر مرادی، نظری آریانا، نعمت حسینی و صد ها داستانویس دیگر را خوانده ام . این داستانها برایم مکتبی بود که نه در آن چوکی و میزی بود و نه هم حاضری و شهادتنامۀ ای. کشش درین داستانها زیادتر از طرح و توطعه خود داستان؛ رغبت شخصی ام به خواندن و تعقیب طرح بود.

3ــ در شماره های گذشته راجع به داستان کوتاه مختصر نوشته ام. البته میدانم این نوشته ام قسمن در مورد ساختمان یک داستان کوتاه تماسی گرفته است و نمیخواهم بار دیگر از داستان کوتاه تعریفی بدهم. ولی آنچه ناگفته است را میشود چنین خلاصه کرد.

از نظر ادبی دشوار است که تعریف خاصی برای داستان کوتاه بدهیم و این بدان معنی است که گاهی میشود در یک جمله و در ده الی پانزده واژه داستانی را باز گفت. این چند واژه  بنا برخصوصیت بیان عواطف  شنونده و یا خواننده را به تفکرات عجیبی میکشاند. یک خاطره را میشود داستانی با همان تعریف ابتدایی  و اسلوب نگارش داستانی تلقی کرد هرچند خاطره را گاهی داستان گفته نمیتوانیم. قبول دارم که داستان های من از کمبودی های تکنیکی برخوردار است و این ازنجهت است که نتوانسته ام تمام معیارهای پذیرفته شده در داستان کوتاه را پیاده کنم اعتراف میکنم که مشکل ام در همین مسله نهفته است. ولی یقین دارم که پیام این داستان پائیز عمر انسانی است که یکجانبه عاشق میشود. من بهتر میدانم که عوض نتیجۀ اخلاقی باید پیام خاص داستان را بکار برد.

با احترامات فایقه

جهانمهر هروی

 

برگریزی

چنانکه میبینید این داستان یکسال قبل نوشته شده. تقدیم به دوستداران. نظر بدهید.

برگریزی

آنان چهار نفر زن بودند که به خانۀ ما آمدند. هر چه فکر کردم که این ها کیستند نشناختم. همگی شان خوب آراسته و لباس های مقبولی داشتند. دو نفر شان جوان و دوتای دیگر مُسن به نظر میخوردند. مادرم با ورخطایی از آنان پذیرایی کرد و «سامعه» را میدیدم که در کنج مُطبخ نشسته و در افکارش غرق است. از پشت دروازه گوش دادم. یکی از زن ها میگفت:

ـ پسرم مامور زراعت است. جوان است و تازه فالکوته ( دانشکده ) را خلاص کرده. دختر شما خوشبخت میشود… و میدانستم هدف شان «سامعه» است. مادرم چیزی نمیگفت و این زن ها هر کدام شان افسانۀ را از شوهر آیندۀ سامعه یعنی خواهرم بیان میکردند.

رفتم نزد «سامعه» و از او پرسیدم اینها کیستند؟! او چیزی نگفت و با اصرار زیادی که کردم بعد از آنکه چند دشنام نثارم کرد گفت:

ــ برو گم شو که نه بینمت… و من هم با یک خیز از خانه بیرون شدم.

از کوچه  دور خوردم و به دوکان «عبدالرحیم» رفتم. او با یکی از دوستانش صحبت میکرد. مشتی از سنجد های روی بساطش را برداشته به جیبم ریختم. دوست « عبدالرحیم» گفت:

ــ چه میکنی های… نگاه کن پیش رویت پول نداد و سنجد هایت را برداشت. «عبدالرحیم» خندیده  گفت:

ــ بگذارش گپی نیست. و وقتی میخواستم فرار کنم به دنبالم صدا زد:

ــ « لالی» بیا!… وقتی رفتم یک بسته ساجق ( آدامس) را به من داده و گفت:

ــ ببر به « سامعه» و به دنبال آن شنیدم که به دوستش گفت:

ــ اگر این ها جان مرا هم بگیرند چیزی نمیگویم.

چرخی زده و از کنار مسجد گذشتم و پهلوی جوی آب نشسته و سنجد ها را یک یک از جیبم در آورده خوردم. هوا سرد بود و درختان اطراف جوی خیلی افسرده به نظر میامدند. هر لحظه برگی رقص رقصان از شاخه ها جدا شده و آرام ارام روی آب شناور میشد. پائیز همه چیز را بسوی نابودی میبرد. علف های کنار جوی را یخ زده بود و برگ های تیغه مانند شان پژمرده و خشکیده بودند. وقتی سنجد ها را خلاص کردم از پاکت ساجق ( آدامس) ای که عبدالرجیم برای « سامعه» داده بود یک دانه را در آورده و به دهانم گذاشته و به سوی خانه روان شدم.

آن  چهار زن رفته بودند. مادرم میخندید… سامعه غمگین و شرمزده بود. ساجق ها را به او دادم و گفتم اینها را « عبدالرحیم» داده. چیزی نگفت و یکدانۀ آنرا در دهنش انداخت.

شب شنیدم که مادرم  با پدرم میگفت:

ــ بخت ما گُل کرده خواستگار ها از مردم معتبر اند و من فکر میکنم برای « سامعه» ازین بهتر شوهری پیدا نخواهد شد…

یکهفته بعد چند نفر مرد به خانه ای ما آمدند. همگی شان لباس های پاک و لُنگی( عمامه) های قیمتی به سر داشتند. اینبار من میتوانستم به محفل شان سر به زنم. هر چه میگفتند راجع به همان مامور زراعت بود و مسلۀ خواستگاری از « سامعه»… یکی میگفت:

ــ  « وکیل » جان برای خودش خانۀ آباد کرده… معاش خوبی دارد. شما هم میتوانید با او یکجا زندگی کنید. در میان آنان یکی رویش را به طرف پدرم کرده گفت:

ــ چرا هر ماه سیصد افغانی کرایه خانه بدهی. با « وکیل» جان و دخترت یک جای زندگی کن و این هم یک کمک است برای تو… در میان آنان جوانی که قد بلند و کلاه پوست قره قلی به سرداشت هیچ نمیگفت و فقط گاهی وقت به نشان تائید سرش را تکان میداد و وقتی همه رفتند پدرم گفت؛ همان کسیکه کلاه قره قلی به سر داشت « وکیل » خواستگار« سامعه» بود.

باز  به دوکان « عبدالرحیم» رفتم. آهسته از سر بسا طش چند تا چهار مغز( گردو) برداشتم و میخواستم فرار کنم که عبدالرحیم صدا زد:

ــ باش چه میگم! چه شده که این روز ها سامعه نمیآید… بیا و چند تا ساجق برایش ببر… اول فکر کردم چیزی نگویم .نمیدانم چطور شد که گفتم:

« سامعه» دیگر حق ندارد از خانه خارج شود او را به شوهر داده اند… خیال کردم « عبدالرحیم» تعادلش را از دست داد و رنگش سیاه شده گفت:

ــ چه میگی حرامزاده. به خدا… لاحول ولا…

چند قدمی که دور شدم پای برهنه از دوکانش خارج شده و به دنبالم دویده دستم را گرفته پرسید:

ــ چه گفتی حرامزاده؟ مه این شب ها خواب ندارم. به خدا اگر راست گفته باشی دودمان شما را بر میاندازم… اولاد ارنهود…

به خانه که آمدم « سامعه» را گوشه کرده گفتم:

ــ وقتی به « عبدالرحیم» گفتم « سامعه » را شوهر داده اند مثل دیوانه ها هر چه به زبانش آمد گفت و مرا دشنام داد. « سامعه» سکوت کرد و بعد از لحظۀ گفت:

ــ پیش من و خودت باشه. ازین مسله به پدر و یا مادرم چیزی تعریف نکنی برادرک گلم. و من خاموش ماندم.

***

یکسال گذشت با «سامعه» و شوهرش به یکی از محل های دور به خانۀ « وکیل» رفتیم. راستی  خانۀ وکیل بزرگ و زیبا بود ما همه یکجا زندگی میکردیم.« سامعه» هم با شوهرش وکیل خوش بود.

یکروز از اُرسی ( کلکین ) خانه به  بیرون را نگاه میکردم. در بیرون خانه زیر یک درخت بزرگ که برگ هایش همه زرد شده بود و هر لحظه از شاخه ها جدا شده و رقص رقصان به زمین مینشست کسی را دیدم که نشسته و با انگشتانش روی خاک چیزی مینویسد و یا اینکه دایرۀ رسم میکند… برگ های زرد پائیزی را دورمیکند تا خاک ها را بهتر لمس کند.

« سامعه» را صدا کرده گفتم:… بیا و اینجا را ببین! « سامعه» آمد و با ورخطایی گفت:

ــ چه آدمی!  دیوانه شده. نگاه کردم موی های سر و ریش سیاه اش ژولیده و لباس هایش چرک و چرغت بود « سامعه» گفت:

ــ ای بدبخت عبدالرحیم است. بیا که ما را نبیند.

جهانمهر هروی

14.10.2008

غزل

غزل

بریز باده  که  میخواره  های روز  الســتیم

ز رنگ  های  تعلق  به  نور  باده  گُسستیم

به  کارزار  طریقت  نه  مثل  زاهد این  شهر

هزار   توبه   نمودیم  هزار   بار   شکستیم

برای کس  نگُشودیم  دری   بسوی  جهنم

بروی   کس  ز جهالت  در  بهشت  نبستیم

نبود  در  دل  ما جز   ادای خدمت   محبوب

ازین  طریقـــه  به   مردانگی  گواه   بدستیم

به روز  واقعـــه   تا   ژرفنای    حـادثه   رفتم

بفکر آن نشدیم که از کجاستیم و کی هستیم

جهانمهر هروی

اتریش ۱۲ می ۲۰۰۶

سرود شب

سرود شب

نگفت  هیچــکسی ،  حرف   عاشقانۀ   راست

خیال من   همه   بدبخــتی  از  ازل    پیداست

من و  تو هر  دو درین خانه  خواب  می   بینیم

هر  آنچــه در  گذر   روز   دیده   ایم   گــواست

چرا  نداد   کســـی   از   تبـار …   ما فتـــوی؟!

که قیــــس عاشـق و مفتون، از قبیلۀ مــاست

فـــدای  صبح   دلانگــــیز   عاشــقان   گـــردم

که نور طلعت شان از نشانه  های  خــداست

***

سرود شب چقدر تلخ   و وحشت انگیز است

حضور وحشت و  اندوه  و  صد  هزار  بلاست

جهانمهر هروی

۱۹ سرطان ۱۳۸۸

خدمت

 

این داستان قبلن در لابلای خاطره نویسی آمده که با مختصر تصحیح  جهت نظر خواهی گذاشته میشود. 

خدمت

وقتی شب باشد، مسافر باشی، و درست همه روز را درون موتر خوابیده باشی ، نمیشود شب را خوابید و به اصطلاح از گپ گپ میخیزد و هر کسی خاطره اش را تعریف میکند. خاطراتی که در نیمۀ شب ، زمانیکه همه بخواب رفته اند و گویی سکوت و سکون بر همه موجودات حکمروایی میکند را نمیشود سطحی نگریست. این خاطرات از زوایایی ناشناختۀ مغز انسان سرچشمه میگیرد و هر چیزی کلامی   شیرینتر جلوه میکند.

ولی احمد در گروپ ما سال خورده ترین کس بود شاید چهل تا جهل وپنج سال داشت. مسلک اش نجاری و برای قالبگیری یک گذرگاه که باید به شکل پخته و کانکریتی اعمار میشد به یکی از مناطق غورات میرفت.

آنشب گپ از جنگ های تنظیمی کابل شروع شد. در میان ما چهار نفر از آنانی بودند که حد اقل سه سال را میان آتش و دود در کابل سپری کرده بودند. هر کسی خاطرات اش را بیان میکرد… سبحان که جوان بود و دایم خنده بر لب داشت با پوزخندی گفت:

ــ  خلیفه ولی احمد هم از کابل گریخته و تا زنده است خدا نشان اش ندهد که کابل در کجای دنیاست… خلیفه ولی احمد با پوزخند معنی داری جواب داد:

راستش را میپرسی وطن من است؛ ولی  کابل، هرات، قندهار و مزاری ندارد. هر جای که ظلم باشد و تعدی دلت نمیشود در باره آن فکر کنی… آهسته آهسته این داستان را برای ما تعریف کرد:

شب بیست و دوی اسد بود. خواب رفته بودیم که یکبار صدای فیرتفنگ از نزدیک، ما را بیدار کرد. اطفال با ورخطایی به توبه و استغفار شروع کردند. آنروز ها منطقۀ چهل ستون میان جهادی ها دست به دست میگشت. یکروز یکی و روز دیگر سرو کلۀ دیگری پیدا میشد. از راکت باران که نپرس روزی نبود که پنج شش تا را با لباسش به خاک نسپاریم. خانه های به خاک یکسان میشد و مردمی که قوم وخویشی به سمت شمال کابل داشتند به سوی خیر خانه فرار میکردند.

من روی بستره ام نشستم . نیمه های شب بود از بیرون صدا های به گوشم رسید. آمده بودند درون خانه ای ما. خیال کردم نفس ام بند آمده. اطفال خود را به من و مادرش چسپانده و میلرزیدند. حتی پسر بزرگ ام خوشحال هم میلرزید.

میخواستم از خانه بیرون شوم ، خانم ام مانع شد و گفت با سرات بازی میکنی؛ بهتر است پشت دروازۀ خانه را محکم کنیم. لحظۀ بود که تصمیم گرفتن آسان نبود. گوگردی زدم و هریکین را روشن کردم. نور کمرنگ هریکین فضای خانه را کمی روشن کرد. در همین لحظۀ با ضربۀ محکمی دروازۀ خانه شکست و باز شد.

دو نفر با کلشینکف به درون خانه آمدند. هردوی شان ریش های بلند و دستار های سیاهی پوشیده و لباس تیره ای به تن داشتند. یکی از آنان در حالیکه میلۀ تفنگ اش را به شقیقۀ پسرم گذاشته بود گفت شور نخوریم؛ یکی دیگر شروغ کرد به جستجو و در یک آن تمام بکس های ما را شکستاند. چیزی دستگیرش نشد. این کارش نیم ساعت شاید طول کشید و بعد نزد من آمده و گفت:

ــ اسمت چیست؟ اسمم را گفتم او با قندقاق تفنگ اش ضربۀ بر پشتم زده و دوباره گفت:

ــ از خانه ات بالای پستۀ ما فیر شده هر چه زودتر سلاح ان را تسلیم کن و اگر نه به جهنم روانه ات میکنم. خانم ام با گریه گفت:

ــ برادر جان خدا شاهد وواحد است که ما اهل این کار ها نیستیم. اما او دست بردار نبود و سلاح میخواست. خلاصه سر شما چه به درد آورم تا سپید صبح یکی رفت و یکی آمد. قالین خانه ما را جمع کرده بردند. زیورات اندکی خانم ام را از او گرفتند. نزدیک های صبح ما را اخطار دادند که اگر از زنده گی خود بکار دارید باید منطقه را ترک کنید.

فردا صبح با هزار زحمت کمی از ضروریات خود را برداشته در میان زد و خورد و تیر و تقنگ پای پیاده به خانه ای یکی از دوستان به  ده افغانان رفتیم . یکهفته آنجا بودم  . ولی این دوست من هم رفتنی پاکستان شد. و آمدنی هرات شدیم. البته به توصیه یکی از دوستان ام برای کار وبار و گریز از زد و خورد.

در میان راه نارسیده به غزنی بس ما را چند تفنگی ایستاده کرده و به تلاشی پرداختند. وقتی زیر چوکی(صندلی) های بس را دیدند چشم شان به بکس های ما افتاد . یکی از آنان پرسید این ها مال کیست؟

ــ جواب دادم از ماست. پرسید چه دارد  گفتم:

رخت طفلانه و زنانه است.

ــ گفت: از کجا هستی؟ پاسخ دادم از کابل… باز پرسید کجا میروی؛ گفتم هرات. گفت هرات چه میکنی! گفتم از جنگ میگریزم برادر.

مرد تفنگدار با طعنه گفت:

ــ از جنگ بی غیرت ها میگریزند!

درین لحظه صدای خندۀ چند نفر از چوکی های پیشرو بلند شد.

 ولی احمد گفت: من خجالت کشیده گفتم بلی برادر ما را بی غیرت ساختند، خانۀ ام را خراب کردند و مال ام را چور کردند و حالا چاره ندارم.

مرد تفنگی باز پرسید:

ــ کی خانه ات را خراب کرد. من جواب دادم چه میدانم اگر میدانستم ارمانی نبود.

مرد تفنگدار با خشم پرسید در عمر ات به اسلام چه خدمتی کردی؟

گفتم چرا نه! پل مکرویان را منفجر کردم. نمیدانم چرا دروغ میگفتم از بس خشم بر من غلبه کرده بود تمام جانم میلرزید مثل لرزۀ قبل از مرگ.

مرد تفنگی  گفت:

ــ پس بهتر است نزد قوماندان ما این اقرار ات را بگویی شاید برایت مکافاتی بدهد.

من با عجز گفتم: بس است من مکافات خود را دیده ام و همین بهترین مکافات است که آواره میشوم و خانه و کاشانه ام از دست میدهم.

مرد تفنگی دست بردار نبود و شانه ام را کش میکرد و میگفت تو مجاهد را مسخره میکنی حالا نشان ات میدهم.

خانم ام که تا این لحظه خاموش بود از زیر چادرس اش با گریه گفت:

ــ برادر ترا خدا دست از سر ما بردار. اگر تیرباران میکنی خون خود را به تو بخشیده ایم .

مرد تفنگدار که از خشم سیاه شده بود فریاد زد بس کن بس کن. نمخواهم صدایته بشنوم. شما کافر ها، مسلمانی اینست که دروغ بگویید. میدانم میروید ایران و یا پاکستان از دست شما وطن ویران شده این ها سزای اعمال بد شماست… او عاقبت بوکس محکمی به شانه ام زده و از بس پیاده شد.

جهانمهر هروی

11.10.2008