گذری در ورای اندیشه ها

گذری در ورای اندیشه ها

درین زمانه که هر دهن سخنی است و هرسخن منظوری دارد  برای تثبیت اینکه چه کسی حق به جانب است مجبور آرام بگیری و سر را بگریبان خود نموده و از خداوند یکتا کمک طلب کنی . روزی دوستم  شعری  گفته بود که یکی از مصارع آن چنین بود:

جوانمردی، بهتان و هجو  کس نیست

تـو   هستی  لایق  افـــسار  و  پالان

 پرسیدم چرا چنین گفتی: جواب داد  میفهمی کسیکه ناحق به کسی تهمت میبندد بی ادب است و فرق میان او یک الاغ نیست و ازین سبب  بهتان بستن به کسی را نمیتوانم تحمل کنم. گفتم عزیزم نشنیدی که لقمان حکیم ادب را از بی ادبان آموخت.  آرام شد ولی چند روزی بعدتر از کردار و گفتار بی ادبان مریض شد.

دوست دیگری داشتم که از جعل و ریا رنج میبرد. یکروز برایم گفت:  وقتی میبینم که خرمهره را به بازار میاورند و نامش را گوهر شبچراغ میگذارند دیگرنمیتوانم تحمل کنم و ناچار به همه دشنام میدهم. چرا دشنام میدهم! اینرا هم خودم نمیدانم. برایم دیگر اهمیتی ندارد که چه کسی را دشنام میدهم. از بهترین دوستم گرفته تا دشمنان و آنانیکه حتی مرا با آنان کاری نیست. از همین سبب سالهاست که بر اندیشه های خردمندان مرا گذری است .

باری گفته اند که  از دیوار شکسته باید حذر کرد. کاش روزیکه این گفتار عامیانه را بزرگان ما زمزمه کرده بودند میفهمیدم که دیوار شکسته یعنی چه! آری دوستان نمیشود در سایۀ دیوار شکسته لحظۀ غنود زیرا هر آن بیم فرو ریختن آنست.

باز هم غافل بودم از بیخردانیکه میدانند چیزی نمیدانند ولی با همین نادانی خود سقراط، افلاطون و جالینوس را ریشخند میزنند. از همین روی خودم را با کسی طرف ساختم که به پشیزی نمی ارزد.

گفتند اگر به تهمت ناحق گرفتار شدی با حق  نه ستیز و با حق ناحق را باطل بساز. خوب حالا که دوران تفاوت کرده؛ یکبار میبینی که سر راهت دزدی سبز میشود. یکبار میبینی که با شمشیر جاهلی را مسلح ساخته اند. آنگاه تن و تقدیر و ای بسا بیگناهانی که درین موارد نامراد شده اند.

یک روز در یک خردنامه از بزرگان ادب و اخلاق خواندم که  خداوند هر کسی را بهر کاری آفریده و وای از آن دم که خرکار  نجار شود و دوستم میگفت:

کار  هـــر آدم  نـباشــد  زرگـــــری

هر نگیـــن را نیست جای دلبـــــری

دست  استـــادی  نشاند  روی    زر

گوهری را گر به  آن بود   همـسری

خوب اینروز ها آهنگر میخواهد زرگری کند و از همین جهت قدر گوهر را ندانسته و با پتک بر آن میکوبد.

خردمندی را کسی گفت که فلان یکی دیروز ترا تعریف زیاد کردی واز خوبی هایت گفتی. آن خردمند در حال بگریستن آغاز کرد. پرسیدند چرا؟ پاسخ داد یارب من کدام عمل زشتی انجام دادم که او را خوش افتاده است… با این مقوله میخواهم اقرار کنم که اگر فاسدی از من مذمت کند افتخار میکنم و اگر تعریف کند هزار بار از خدا مرگم را میطلبم.

باری بخداوند التماس کردم که اگر برایم عمری میدهد هزار سال در بیخردی آنرا یکسال بسازد با خرد و علم انسانی و فارغ از وسوسه های شیطانی..

یارب مرا عمری بده با برکت خیر و شرف

تا با شیاطین زمان هرگز نگردم همــطرف

اما خداوند خودش میداند که چگونه  برای   با شرف و بی شرف همین یک کرۀ خاکی را ساخته است.  بلند قامتی با یک کوتوله در راهی میرفت. کسی برای بلند قامت گفت مگر تو شرمت نمی آید که با یک کوتوله راه میروی. بلند قامت با خنده ای گفت میروم تا فرق میان بلند قد و کوتوله شود.

اگر ناکسی  از کسی خود را بالاتر گفت خنده کن زیرا بزرگان گفته اند:

ناکسی گر از کسی بالا نشیند  عیب  نیست

روی دریا  خس نشـیند  زیر  دریا  گوهر است

مردی پیش سلمان رفت و گفت میخواهم تار های سپید ریش ام را برکنی تا جوان معلوم شوم . آن سلمان همه ریش اش را کنده پیش رویش گذاشت. و بدان ای نادان که اگر افکار واهی ات را بخواهی از کلۀ بیمقدارت دور کنم تا خردمند معلوم شوی  ناچار باید کله ات را کنده و بگوشۀ  دور بیاندازم.

بدان که مردی و نامردی را قدمی فاصله است. مرد آرام  در پی مذمت کسی نیست و نمیخواهد برای تثبیت خودش بر شانه دیگران سوار شود. اگر ظاهر ات با باطن فرق دارد منافقی بیش نیستی چون منافقت همین است که ظاهر آرام داری ولی در بطن ات هزاران مار خفته است.

میگویند کسیکه بینی کج و بدقوارۀ داشت با هر کس که سر سخن میشد با دست اشاره نموده و میگفت: تو بینی ات را ببین. پس ای پسر آنچه در وجود تو زشت مینماید به دیگران حواله اش نکن…

شاعر کسی نیست که هجو گوید و یا مدیحه سراید. القصه شعر کلام  عواطف است برای  بیان دوستی و عشق. فرق میان شاعر و مدیحه و یا هجو گوی آنست که او دل را نوازش میکند و آن دل را بیآزارد.

از بس که شعر هجو شنیدم ز ناکسان

بیــزار  ام   از  عـــواطف  ابناء  اینزمان

هر کس  برای مطلب خود  دلبری کند

گاه از پی دروغ چنین است گاه چنان

 

جهانمهر هروی

۵ مارچ ۲۰۰۹

داستان ما

 

اینروز ها غزل میآید و من هم رد اش نمیکنم. خدا کند عزیزان بر من خرده نگیرند که داستان هایم ملال آور است.

داستان ما

انــدوه  و غــم، همیشه شــده  همـزبان  ما

از بس  مــلال  آور  اســت، این  داسـتان  ما

گل هــای سرخ، زینـت  صحـرا  نشد  دریــغ!

آشـفتــه در بهار  و  خزان  است جهـــان  ما

خـم شد به پای  هــر کس  و ناکس امیر ما

در یــک هحـــوم  فتنه، بسـوخت آشیان   ما

اشــکی نریخت، ابر  سیـاهی، به خــاک  ما

غیــرت  نداشت  گـــویی،  دیگر  آسمان  ما

صد ها  منجــم  از  همــه  دنیا  بهم   رسید

با رمل  نکــته  ای  نگُشـــود  از  نشــــان ما

گفتی کشیده  از روی خشم اش، خدا همه

خطی  صلیــب بـر  سـر  پیــر  و  جـــوان  ما

کتــمـان مکــن عزیز  دلـم!..  آنچــــه  میــرود

دادم قـسم ، به جـان  تـو، و  او  و  جـان  ما

جهانمهر هروی

۲۷ فبروری ۲۰۰۸

دور زمـــانه

  دور زمانه

با  یار  هـــم  دیـاری  با  شـــوخ  نازنینــــی

قسمت نگشت روزی یک  لحظه همنشینی

عمری گذشت و هــردم  مُردم  ز بیقـــراری

ای دوست روز ما  را  هرگز  بخــــود  نبینی

ایناء  این زمـــانه با عشـــق   در ستیـــز اند

حیـــران خـدا ست هر دم  زین  آیت  زمینی

پژمــــرده  مـی  نـــمایـد  روح   نُبـــوت  تـو

با امر … و نهــی مُنــکر، از عالمــــان  دینی

از ایــن نمـــد  کلاهی  هـــرگـز  ترا  نبـاشد

تا کی بــرای قتل ام هـــر جای در  کمینـی

درد و  غم جهان  را   دادند   تخفــــه ی ما

چون چشم میگشایی  دیوانه  ای  غمینی

***

دور    زمـــانه   دیگــــر    وارونه    مینـــماید

آواز  خــوش  نیاید  از کاسـه  هــای  چینی

جهانمهر هروی

26 فبر.ی 2009

 

پنجره شب و تصویر

نمیخواهم بگویم این طرح داستانی را چرا سرهم کرده ام. اما باید بدانید که بیست و چهار ساعت در آتش درد و غم سوختم و از خودم بیزاربودم.

 

 پنجره شب و تصویر

نیمه ی شب بود که بیدار شدم. چشم هایم را آهسته باز کردم تا ساعت روی دیواررا ببینم چه وقت شب است. ساعت ربع از سه گذشته بود. نور مهتاب از میان پنجره بالای تابلوی روی دیوار افتاده بود. این تابلو پیرمردی  با ریش و موی های دراز سپیدی بود که روی یک چوکی نشسته و چپق را به دهن گرفته  و دودی از میان  اش به هوا بلند میشد و درست بیاد ندارم که چرا این تصویر را چند سال قبل پسندیده و خریداری کرده  و در میان یک قاب آنرا روی دیوار اتاقم آویخته بودم.

پنجره باز بود و باد نسبتا خنگ نیمۀ یک شب تابستان سخاوتمندانه پیکرم را آرامش میداد. صدای سگهای ولگرد از دور، یکجا با آواز پشه های موذی در درون اتاق ام سکوت شب را میشکست. احساس تشنگی برایم دست داد و برای تهیه آب  فانوس بالای سرم را با گوگرد روشن کردم.

 اتاق ام در زیر اشعۀ کمرنگ فانوس نسبتا روشن شد و از جایم برخاسته گیلاس آبی را از صراحی ریخته خوردم و دوباره به روی بستره ام دراز کشیده و فانوس را خاموش ساختم.

لحظۀ درمیان خواب و بیداری به تصویر پیر مرد خیره شدم. خیال ام آمد که پیر مرد خنده میکند. طوریکه سر و شانه هایش تکان میخورد. کمی ترسیدم و چشم ام را از تصویر برداشتم. نمیدانم چطور شد که بار دیگر دوباره به تصویر نگاه کردم. اینبار پیرمرد را دیدم که از جایش بلند شده و دستش را مثلیکه بیانیه بدهد بهر طرف میپراند و بسیار خشمگین است.

بهتر دانستم که روی بستره ام پهلو گشتانده و دیگر در بارۀ تصویر فکر نکنم و لحظۀ به همین منوال  پلک هایم را روی هم گذاشته و ازینکه خیالاتی شده بودم پیش خودم خجالت میکشیدم.

شاید چند دقیقۀ کوتاه گذشته بود که دیدم دستی روی شانه هایم گذاشته شد. چشم هایم را باز کردم پیرمرد را دیدم که بالای سرم ایستاده و با خنده مسخره ای بصورت ام چشم دوخته است. اینبار هم روشنی مهتاب از درون پنجره بر صورتش میتابید و چشم هایش را برای دیدن من در تاریکی درست بر صورتم دوخته بود. میخواستم بپرسم تو کی هستی که یکباره با صدای آهسته ولی آمرانه گفت:

ــ بلند شو که باهم درد دل کنیم!

 زبانم برای گفتن جواب بند آمده بود. ترجیع دادم که شال سپید روی بستره ام را بالایم کش کرده و دیدن این صحنه صرفنظر کنم. لحظۀ نگذشته بود،  دیدم که فانوس بالای سرم روشن شد و پیرمرد دوباره خواهش کرد که بلند شوم و با او همصحبت گردم… چارۀ نداشتم و اینبار او را زیر نور زرد و کمرنگ فانوس بهتر دیدم.  همان پیرمرد بود با موی های سپید دراز سر وریش سپید اش و با همان چپق که دود تنباکوی غلیظی از آن به هوا بلند میشد.

دورتر از من روی چوکی نشسته و هردوپای زمخت و گوشتی اش را روی فرش خانه حرکت میدهد و دود تنباکو را در فضای خانه پف میکند.

 سوال اول اش از من این بود که شراب دارم یانه! از ترس نتوانستم دروغ بگویم و وقتی گفتم، بلی در پسخانه زیر جعبۀ کتاب هایم بوتلی از شراب دست ساخت است. او بدون معطلی پردۀ پسخانه را پس زده و بوتل شراب را آورد و در حالیکه خندۀ مستانه میکرد محتویات آنرا تا ته سر کشید. و باز آرام نشست و زیر زبان با خودش گفت:

ــ چه تصادفی بعد از هشتصد سال باز هم شراب مینوشم… چقدر کیف آور و چقدر مطبوع است…

چیزی نمیگفتم و خیال میکردم خواب میبینم و کوشش ام آن بودم تا خودم را قناعت بدهم که خواب ام. یکبار پیر مرد با صدای بلندی فریاد زد:

ــ تو مرا دوباره زنده کردی! من باید حق ترا اداء کنم.  به دنبال آن صندلی را پهلوی تخت خوابم کش نموده و اینک آنقدر به من نزدیک شده بود که صدای نفس های تنگ اش را میشنیدم و اینبار دستی به صورتم کشیده گفت:

ــ خیال میکنی خواب میبینی اینطور نیست؟ پاسخ دادم :

ــ نه یقینا در بیداری این همه را میبینم. بادستش به طرف فانوس اشاره کرده گفت:

ـ نگاه کن چقدر پروانه از میان این پنجرۀ به دور فانوس ریخته اند و آنگاه سرش را چند بار شور داده گفت:

ــ اینها به خیال این روشنایی مجازی، از تاریکی های شب فرار نموده و خود را به شعلۀ نورتسلیم میکنند. لحظۀ آرام شد و من درباره بیانیه اش فکر میکردم و هنوز جوابی تهیه نکرده بودم. اینبار سرش را زیر انداخته و در حالیکه به گل های قالین چشم دوخته بود دوباره ادامه داد:

ــ غم انگیز است این شعله ی بی مروت، این پروانه ها را بکام مرگ فرو میبرد …

 یکبار که متوجه شدم راستی صد ها پروانه بابال های سپید، سرخ، ابی و سیاه به دور فانوس جمع شده و آرزو داشتند از شیشیه ای فانوس عبور نموده و خود را به شعله ی  آن برسانند.

پیرمرد بعد از مکث کوتاهی داستان زندگی خودش را شروع کرد:

ــ من پسر  « شازار» ام.  پدرم تمام عمرش را  با  پندار نیک به سر رساند. پدرم مردی بود که اگر برایش میگفتی من گرسنه ام او از خوردن نانی که چند لحظه پیش خورده بود خجالت میکشید. پدرم به زمین، آسمان، به خدا و رسولانش اش ایمان داشت. ایمان او به کسانی بود که با انان محبت میکرد و از آنان زندگی را میآموخت… هنوز درین مورد میخواست ادامه دهد که من گفتم:

ــ از همین جهت پدر ات نتوانست خودش را قناعت دهد که محبت نمیتواند به دنیا حاکم باشد. و نفرت از میان برداشته شود و… هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که سوال کرد:

ــ فکر میکنی محبت قدرت نیست و روح آدم را با جوهر محبت آلایش نداده اند؟ تو قصۀ لیلی و مجنون را نشنیده ای …

 گفتم چرا نه! اما مجنون و لیلی زیادتر از همه یک افسانه از خواست های آدمیزاد است… اینبار با خندۀ قهقه که خیال کردم مرا مسخره میکند گفت:

ــ آرزوــ آرزو! این یعنی چه! وقتی آدم بخواهد میتواند محبت را در سرشت اش جای دهد. مگر نمیشود عوض نفرت در سینه تخم محبت را کاشت و بعد مثل یک مُبلغ مذهبی ارامتر ادامه داد:

ــ دلهای مان کشتزار محبت،دوستی، مهربانی است. ولی اهریمن در آن خانه و کاشانه میسازد وآنرا چنان میسازد که نفرت، کینه ، بغض و عداوت میروید وبس… خیال کردم گفتار پیرمرد مثل یک پتک گران بر مغزم فرو آمد. بیادم آمد زمان کودکی ام. وقتیکه ماهیان جویبار را میدیدم، وقتی خیل گوسپندان، کبوتران و پروانه ها را و وقتی کودکان همبازی ام را میدیدم همه برایم یک احساس میداد. ولی حالا شب میخوابم به امید فردایی که به بینم شقاوت ها را، بی بند باری ها را، کشت . کشتار را، خانه خرابی ها را و خلاصه احساس بیگانه بخاطر بربادی افکارم را… چیزی نداشتم که بگویم. پیر مرد یا از نیشۀ شراب و یا از خاطرات گذشتۀ که داشت میلرزید و یکبند سخنرانی میکرد. ازین پس من متوجه گفتار او نبودم و به دیوار اتاقم نگاه میکردم که تصویر پیرمرد هنوز در میان چوکات شیشه ای روی دیوار خانه ام قرار دارد یانه!

هر چه دیدم از قاب تصویر پیرمرد اثری نبود و او داشت از افکارش با خودش زمزمه میکرد. هرچه میگفت راجع به پندار نیک بود که از پدرش برایش به ارث رسیده بود. از جایم بلند شده و از پهلویش رد شده و از صراحی مقداری آب سر کشیدم. ساعت روی دیوارچهار و نیم صبح را نشان میداد و از دور صدای الله اکبر از نزدیکترین مسجد شهر بلند بود. پیرمرد با همان موی های سپید دراز اش و با چپق اش نزدیک بستره ام نشسته بود و آرام سرش را به زیر انداخته بود.

بالاخره پیر مرد از من پرسید:

ــ تو مرا زنده کردی. میخواهی همچنان زنده بمانم… ؟ صدایش خیلی آمرانه بود و خیال کردم اگر جواب رد بدهم از گلویم گرفته و مرا خفه کند و بنا بر آن جواب دادم:

ــ چرا نه! اگر من ترا زنده کرده باشم و باز بتوانم ترا نابود کنم ترجیع میدهم که ببینم تو هم مثل من زنده باشی و یکبار دیگر بعد از هشتصد سال گرم و سرد زندگی را بچشی و بدانی که بعد از گذشت هزار سال زندگی اولاد آدم چه تحولی کرده است… در حالیکه خنده میکرد گفت:

ــ قسم به این شعاع چراغ که نمیخواهم زنده بمانم. من میدانم که تحول مثبتی بعد از هشتصد سال رخ نداده است. هنوز هم چنگیزی است و هنوز هم بغاوت و کشتار ادامه دارد… تو محبت میکنی ولی من حاضر نیستم که زنده باشم…

میخواستم جوابی برایش تهیه کنم و حد اقل برایش برسانم که تو راست میگویی هر چه بر روال هشتصد سال قبل است ولی او از جایش بلند شده و در حالیکه به سختی تعادلش را حفظ میکرد در میان دیوار خانه نابود شد.

دلم بشدت تپیدن گرفت و از پنجره به بیرون نگاه کردم آسمان روشن شده بود و  نور زردی از افق های دور آسمانرا روشن ساخته بود. فانوس را خواستم خاموش کنم دیدم در اطراف آن صد ها پروانه با بال های سرخ، زرد ، سپید، سیاه وآبی  افتاده اند و دیگر قدرت حرکت کردن ندارند. نظرم را با ترس به دیوار اتاقم انداختم  تصویر پیرمرد در میان قاب شیشه ای قرار داشت با همان موی های دراز و سر و ریش سپید و چپقی بدست.

جهانمهر هروی

22 فبروری 2009

گنجشگ گرفتار

برای سهراب سیرت شاعر جوان و مستعد دیار مولانای بلخی که طبع اش برای من همیشه الهام میآورد و ازینکه جوابیه غرل مقبول اشرا مشق کرده ام امید مرا با بزرگواری ببخشد.

 

 گنجشگ گرفتار

گنجشک گرفتارم  و من  بی  وطـــن  هستم

در  کنج  قفس  خفته  و دور  از چمن  هستم

در   مُلک  پر  از وســوســــه و درد   اسیـــرم

دور  از سخن و شعر  در  آن  انجمـن  هستم

شب ها هــمـــه بیــــدار نشیـــنم که بیــایی

ایدوست تو روحی و من ات چون بدن هستم

برمـــــن مـــزن این طعنه که  امروز خمـوشم

بیــــزار  ازین  قصه  و  از  هــر سخن هستم

هـــر شیـشۀ  بارانـــزده  نقـــــد  دل  ما  شد

کس نیست که داند شکن اندر شکن هستم

گم گشتۀ مـــــن در گـــرو زلـــــف بتان است

شرمنــــده و بیــــگانه تر از خویشتن  هستم

 غــربت پر و بالم همـــه را سوخت عـــــزیزم

حیـــران به این  نامـــــۀ  تقــدیر مـــن هستم

جهانمهر هروی

اتریش ـ ۱۹ فبروری ۲۰۰۹

 

این هم غزل سهراب سیرت

سراسیمه گی

با قطــــره ی خود در غــم دریا شدن استی

ای شیشه ی بارانـــزده! ماننـــد من استی

یکـــروز  پریشانتر  از  ابـــــری ـ  که   نبــارید

یکـــروز  رفیــــق  چمن  و  یاسمن   استی

تر کـــرده  پـــــر  و  بال  ترا   بارش  غــــربت

گنجشک گـــرفتار  ــمگر بی وطـــن استی؟

پیداست که گمگشته ی تو در گــــرو کیست

باز از چـــه به دنبـــــال دل خویشتن استی؟

بگذار سرت را که شب از نیمه گذشته است

تاکی ز سراسیمه گی ات در سخن استی

*** 

پیـــراهــن   گلـَــدارِ   تـــرا    باغ   نــــدارد

هی  « نام خدا! »  زینت  هر پیرهن استی

بهمن (دلو)

مسیر تهران – مشهد (در قطار)

تقویم

تقویم

در بند بی مــروت  شام  و  سحــر شدم

تقــویم …دیده دیده و خـــون جگــر شدم

روزی برفت و  هفته به پایان خـود  رسید

یک فصل سرد گشته چنین در بدر شدم

سالی به انتظار نشستم خدا گواهست

از  روز  پیش عاشــق و  شوریدتر  شدم

عمری گذشت دیده به راهت نشسته ام

لیلی شــدی برای تو  قیس  دگر  شدم

توفان غـم به شهر دلم رخنه کرد و  من

هر لحظه از فراق تو بی پا و سر شــدم

پارینه هــای ما که  سـزاوار  یاد نیست!

چون در حدیث کهنه خود مـختصر  شدم

***

تعبیـر خـواب هــای مرا  هیچــکس نکرد

بازیچـۀ  به حیلۀ  شمس و  قمر  شـدم

 جهانمهر هروی

۱۳ فبروری ۲۰۰۹

 

این هم یک رباعی

بر ورق هـــای گُل نوشتــــم… من

این چـــه رازیست زندگی… یعنی!

زرد شـد خشک گشت و بادش برد

که اینچـنین اسـت زندگیمعـنی

ج. هروی

۱۴ فبروری ۲۰۰۹

انتحاری

 

 برای شهدای یازدهم فبروی ۲۰۰۹ شهر کابل که توسط طالبان وحشت و جهالت بیگناه به قتل رسیدند. و با پوزش از دوستان که  این دیگر شعر نیست شعار است. هرگاه کمی و کاستی داشته باشد معذرتم را بپذیرید. چون با دنیای از اندوه بعد شنیدن اخبار سروده شده است.

 

انتحاری

این   انتـــحاری  خــــواب  پــریشان   اهریمن

بــربادی  بهــــــار و  گل  و سبـــــزه   و چمن

سرمــایه  شگفــته  ز توپ و  تفنــگ  و  مین

کلــدار و دالــر و ین و  یورو  و هم تمــــن ( تومان)

دارد مـــرام  کشتن انسان  و هـر چه هست

بیـــزار است  از صفــای  دل گــــرم  انجمــن 

شبح شقـــاوت است ؛ ندارد… خـدا  و  دیـن

با   کودک است  دشمن و  با  پیر و مرد و زن

از  زیر  بُوته    است ، ندارد … نســـــب  بدان

جغرافیای  وحشت  و  رُعب  است او را  وطن

دانــــم  که  تحتــــترین   جهـــنم   رود  چون

فکـــــرش غم است  و روح بیانش مُستهـجن

جهانمهر هروی

۱۱ فبروری ۲۰۰۹

 

بغض

 

بُغض

وقتیــکه بُغض در گلوی شعــر میشوی

صد ســـاله در قبیـــلۀ مـا  پیـر میشوی

گفتـــم روح سبز بهشتی ولی چه سود

با  هـــر فرشته سادۀ بی مهر میشوی

آتش نمیشوی ولی با دود  همــــره ای

در  حجــــم کور قــریه سرازیر میشوی

با ابر های تیره نفس میکـشی هـمـــه

بر پای آفتاب چــــون  زنجیــــر میشوی

چون دانه های تگرگ  و باران های غم

توفان میـــکنی و زمینـــگیر  میشــوی

***

ما را خطایی هر نفــس زندگی فسـرد

ای آشنا چه وقـت تو  اکسیر میـشوی

جهانمهر هروی

۹ فبروری ۲۰۰۹

عشق

 

 این غزل در سال ۱۹۹۷  سروده شده و در یکی از اردنر های کمپیوتر ام از یاد رفته بود. درست بیادم نیست که چرا سروده بودم. چون نیمکاره نبود برای عاشقان نشر اش میکنم. اما میدانم حق عاشق را نتوانستم ادا کنم.

 

عشق

خم شد سری  به حلـــقه  داری  برای  عشق

آشوب  شهـــر زمزمه  شد  در سـرای  عشق

قاضی  شــکایت  غـــم  دلـــدادگان  شنـــــید

افکند هر چه دار  و  نـــدارش  به  پای  عشـق

مجنون  نوشت  بر سر خاکش  خــط  درشـت

صد ها  هزار… گشته  به دنیا  فـدای  عشـق

منصـور سر به دار شــد  و خــنده   مینمــــود

از عرش میرسید به گوشش  صدای  عشـق

ای بیـــخبــــــر ز لذت  شــور و   صــفای   ما

در شهرهر که دیده ام هست آشنای  عشق

صد قریه  صد کنیسه  فـــــرو   برد  سر  بزیر

تا  دیـــد  در  قبیـــلۀ   آدم    بنـــای  عشــق

 جهانمهر هروی

۱۲ سپتمبر ۲۰۰۷

با تشکر و اظهار سپاس از فرهیختۀ عزیز آقای علیرضا ایوبی بلخی که این شعر زیبای  را ضمیمۀ پیام مقبول خود ساخته اند.

زادگاه    نامـــور   مـــــردان  هــرات

شرق  را  گهوارۀ  عــــرفان  هــرات

قـــرنها  از  داروی  دانش  نمــــــود

درد  جهل  خلق  را  درمــان  هرات

در   دبستـــــــان  فنــــون  آسیــــا

بــوده  در  معنی  دبیرستان  هرات

از   فروغ  رازی  و  جامی  هــمی

صحن گیتی کرده نور افشان هرات

می توان از مــــدفــن  پیــر  هرات

همـــسری  با قلـــۀ  فاران   هرات

این زمان هــــم  می تواند پــروراند

نخبه ها از نسل این  انسان هرات

بوستانش داشت این خط بر جبین

قطعۀ  از  روضۀ   رضــوان    هـرات

از فلک  آیـــد  به  بارویش   خطاب

ای مشیــد مکتـــــب  قرآن  هرات

دارد از نیـــروی   اعــــجــاز  ثبــات

سحـــر استعمار را  ثعبان  هـرات

بلخیـــا دارد تمنــــا روز   و   شب

هــمتــــی از  ملت  افغان  هرات

 http://www.balchi313.blogfa.com/

خاطره نویسی

 

خاطره نویسی

خاطره نویسی یکی از طریقه های بیان احساسات واقعی از چشم دید های انسان است که در قالب نثر و نظم نوشته میشود. بهترین خاطره نویس ها معمولا بهترین شاعران بوده اند ولی بعضی نویسنده گان قصه و داستان هم خاطرات خود را نوشته اند. فیدروداستایوفسکی نویسندۀ شهیر روسیه خاطرات خانه ای اموات را در جریان تبعید به سایبریا، تولستوی  بعضی از خاطرات خود را از قزاقستان و در ادبیات دری ما بهترین کتاب خاطرات کتاب سفر نامۀ ناصر خسرو است.

1 ــ خاطره را باید طوری نوشت که گذشت زمان در آن قابل لمس باشد. مثلا صبح وقت از قندهار حرکت کردیم. آفتاب تازه برآمده بود و هوا گوارا بود. بعد از گذشت یکساعت راه دیگر از شهرو آبادی نشانی نبود. جادۀ اسفالت   در میان دشت وسیع مثل ریسمان  که آنتهای آن به موی سیاهی شباهت داشت و در افق های دور گم میشد و  باد تندی از کلکین موتر برویم میخورد. باید چهار ساعت دیگر با همین سرعت میرفتیم تا به فراهرود میرسیدیم.

به هر طرف که نگاه میکردم کوه های تیغه مانندی از دور ونزدیک دیده میشد. در امواج زمین گاهی سرابی میدیدی که مثل یک موج آب پراکنده میشد و گاهگاهی پرندۀ از صدای غرش موتر ترسیده و از میان بوته های خشکیده بلند شده و به مقصد نامعلومی پرواز میکردند.

دوصد کیلو متر از قندهار دور شده بودیم و نخستین نشانه های آبادی هویدا شد. همسفران ام که دو مرد پیر و یک جوان بود. گفتند ما به هلمند میرسیم. جاییکه دریای هلمند را برای نخستین بار میدیدم. جاییکه موج ترور و آدم ربایی نام آنرا   هر روز در سرخط اخبار جهان قرار داده است. جاییکه مزارع کوکنار با انبوه گل های سرخ، شیرچایی، سپید و بنفش اش مشکل برزگ دولت گشته است. خیلی انتظارم طول نکشید. موتر ما کنار یک رستوران ایستاد. هوا خیلی گرم بود شاید سی هشت درجه…

2 ــ خاطره را باید با جزییات نوشت… زمانی که دانشگاه قبول شدم پدرم برایم موتر خرید و کم کم با توجه به اینکه با موتر خودم رانندگی می کردم اعتماد به نفسم بیشتر شدو با توجه به اینکه دانشگاهم در جنوب فرانگفورت بود جسارت بیشتری برای رانندگی پیدا کردم.تا اینکه یکی از دوستانی که در دانشگاه از علاقه من به رانندگی باخبربود، پیشنهاد داد که در مسابقات رالی شرکت کنم تا ان زمان من حتی اسم رالی را هم نمی دانستم اما کنجکاو شدم، پرس و جو کردم و فهمیدم که برای شرکت در مسابقات باید موتر شاسی بلند داشته باشم موترم را فروختم و یک موتر شاسی بلند خریدم و در مسابقات رالی سه روزه فرانگفوت-اشتوتگارد شرکت کردم.این نخستین مسابقه رالی سه روزه بود که تا به حال در المان برگزار شده است.در این مسابقه خانمی هم به عنوان نقشه خوان در مسابقات شرکت داشت.این شد نقطه آغاز کار من،همیشه پیگیر اخبار مسابقات بودم تا چهارسال پیش که برای رسیدن به خواسته ام، یعنی سرعت وارد مسابقات کارتینگ شدم…

3 ــ در خاطره باید گفتگو، حرکت، پرداز و صحنه آرایی مثل یک داستان و یا قصه باشد. مثلا: در فرودگاه خواهر کوچکم با برادر بزرگم برای پذیرایی ام آمده بودند. خواهرم را که بعد از ده سال میدیدم. بزرگ شده بود. وقتی که مرا دید اولین سخنش این بود…

 ــ چطور شد که یاد ما کردی؟ پاسخ دادم:

ــ ترا همیشه یاد میکردم. او زد زیر گریه و در حالیکه هق هق میزد گفت. بهر صورت شکر که ترا باز میبینم. قامت اش کشیده و خرمن گیسو هایش روی شانه هایش پهن بود. صورت مهتابی ، چشم های بادامی و دهن غنچه مانند اش  را نمیشد دست کم گرفت او زیباترین دختران بود. اما چرا تا حال دوست پسری نگرفته و تن به ازدواج نداده بود. سوالی بود که باید با احتیاط و در موقع لازم از او میپرسیدم.

برادر بزرگم کمی پیر به نظرم آمد شقیقه هایش موی سپید کشیده بود و شیار های کوچکی زیر ابرو هایش بوجود آمده بود. وقتی به موتر نشستیم از آن خواهش کردم که مرا روی خاک مادرم که هشت سال قبل مرده بود ببرند. هرچند آنان خواستند برای فردا این کار را بکنم ولی من فشار مضاعف میاوردم و آنان قبول کردند.

موتر از میان جاده های مزدحم به سرک های تنگ و خامۀ پیچید و ما نیم ساعتی بعد خود را به زیارت شهدای صالحین یافتیم. قطار های پیهم سنگ های سپید، سیاه و خرمایی بالای قبر های خود نمایی میکردند. بالای بعضی از قبر ها تکه پاره های سبز و سرخ  را در انتهای یک چوب باد میزد.. فضای قبرستان آرام بود و بوی بارانی که تازه باریده بود از خاک بر میخاست.

روی قبر مادرم خم شده و سنگ سنگ آنرا بوسیدم و گریه کردم. خیال میکردم مادرم با نگاه های محبت آمیزش بمن نگاه میکند. همه دوران طفلی و نوجوانی ام در یک لحظه بیادم آمد. برادر بزرگ و خواهرم از شانه هایم محکم گرفته بودند و نمگذاشتند در اثر گریه و دل گرفته ای که داشتم تعادل ام را از دست بدهم. به خواهر کوچکم نظر انداختم او هم هق هق گریه میکرد. یکبار متوجه شدم که در نخستن روز دیدارم با آنان کار خوبی نکردم که گریه میکنم. روی خواهرم را بوسیده و گفتم:

ــ معذرت میخواهم نباید چنین میکردم. او پاسخ داد:

ــ یادم آمد روزیکه مادرم میمرد پیوسته نام ترا به زبان میآورد….

4 ــ خاطره عواطف منحصر به فرد است وفقط گاهی میتواند عواطف دیگران را در آن بیان کرد. مثلا برایم گفت:

ــ چند روز بعد بر میگردی؟ درینوقت چشم هایش را به زمین دوخته بود. طوریکه نگاه غمزده و چهرۀ پر اضطراب اش را نمیشد به درستی دید. میدانستم از دوری یکهفته ای من خیلی غمگین و از سفر پر خطرام خیلی متأثر بود. اما چه میشد کرد…

 5ــ خاطره جزئي ازسرگذشت زندگي انسان است. مثلا: در سال 1357 شانسم چنان یاری کرد که با استفاده از یک اسکالرشیپ تحصیلی عازم کشور بریتانیا شدم. برای همه غیر باور بود که من از فرودگاه کابل با هواپیما لندن بروم. برای خود من هم تا لحظۀ که هواپیما اوج گرفته و روی ابر های آسمان قرار گرفت غیر باور مینمود. البته پسر عمویم بر خلاف همه اقوام و خویشاوندان ام عقیده داشت که من هر چه را بدست آورده ام نه چانس بلکه به استعداد من بستگی دارد. من ازین مسلۀ خیلی شگفتزده بودم گاهی پسر عمویم وگاهی آنانی را که مرا خوش شانس میدانستد حق به جانب میدانستم. اما هر طوری بود من نیمه های یک روز ماه جولای به فرودگاه هیتروی لندن پیاده شدم.

باید اقرار کنم که در بیست و چهار سال عمرم باراول بود که به هواپیما سفر کرده بودم. از تمام اقوام و خویشاوندان و دور وپیش هایم یگانه کسی بودم که بورس تحصیلی گرفته و به لندن رسیده بودم.

از پنجره های شیشه یی که به بیرون دیدم آسمان لندن بر خلاف آسمان کابل تاریک و پر از ابر های سیاه بود. زن خوشگل و جوانی که به پذیرایی ام آمده بود،  از پلاکی که با خود داشتم و مرا معرفی میکرد شناخته و با من دست داده گفت:

ــ اگر چه ما با ماشین تا شهر سفر میکنیم اما بهتر است که اگر ژاکتی دارید بپوشید زیرا باران میبارد و حرارت بالای جهارده درجۀ سانتیگراد است. من ژاکت ام را از بکس ام کشیده و قبل از خارج شدن  ترمینال فرودگاه  پوشیدم. بعد دانستم که حق به جانب این زن بود زیرا با وجود پوشیدن ژاکت در سیت عقبی ماشین باد سردی را حس میکردم که شانه هایم را کرخت میساخت.

لندن هوای خسته کننده ، ابری و مه آلود مداوم داشت. اما شهر خیلی زیبا و دیدنی بود.

و یا: شب خاطره انگیزی بود. ماری  برای اولین بار برایم سلام داد. کاملا تصادفی غافلگیرش کردم. این یعنی من دیده درآیی کرده و به بهانۀ بردن غذا داخل سالون زنانه شدم. خدای من ماری مثل یک پری مینمود. پیراهن الوانی درازی پوشیده بود و کمر اش را با دستمال سپیدی به جای کمربند باریک کرده بود. خرمن گیسوان اش بالای شانه هایش ریخته و کفش های کوری بلندی قدش را از حد معمول بلند تر جلوه میداد. وقتی ظروف پر از غذا را از من تحویل میگرفت با خندۀ ملیحی سلام داده و گفت:

ــ کروات ات کج است. خنده ام گرفت و پاسخ دادم:

ــ باشد درست اش میکنم. چیزی نگفت اما از طرز خنده اش فهمیدم که به من مایل است.

انواع خاطره:

الف: گذارشات زنده گی.

ب: شرح لحظه های خوب و بد با تفصیل.

پ:برش زمانی از یک دورۀ زنده گی

 5ــ خاطره نویسی، نشان دادن فضا بصورتی مستند و نیمه مستند است: مثلا. اگر برای من قبلا میگفتند که هوای چترال در تابستان داغ گاهی تا ده درجه سانتی گراد میرسد. من فکری به احوالم میکردم. ولی من غافلگیر شده بودم. یکروز ناگهان ابر های تیره آسمان را پوشاند و تگرگ گرفت. برایم غیر قابل باور بود که به اندازۀ یک وجب تگرک روی سبزه هاو سرک پیشرویی اقامتگاه ما پهن شده بود. هوا آنقدر سرد شد که من چون لباس گرم نداشتم ناچار ملافه هوتل را بدورم پیچیده بیرون میرفتم و از اینکارم خیلی خجالت میکشیدم. وقتی از مسوول سفرمان شکایت کردم که چرا قبلا مرا در جریان قرار نداده است. کتاب و جروۀ را که قبلا برایم فرستاده بود باز نموده و با خندۀ معنی داری صفحۀ 18 آنرا باز کرده و گفت بخوان؛ از خجالت دیگر نتوانستم برایش چیزی بگویم زیرا در آن صفحه راجع به اقلیم  بخصوص چترال همه چیز نوشته بود و حتی تاکید شده بود که در تابستان داغ لباس زمستانی را فراموش نکنید.

6 ــ وبلاک نویسی اکثرا خاطره نویسی است: مثلا. این بلاگ هم کم کم داره میشه جای خاطره های خصوصی من…کاش یه طوری بود که می توانستم ورود و خروج بازدیدکننده گان را کنترل کنم تا هر کسی نتوانه اینها را بخوانه…اصلا بگذار بخوانند..آدم از خواندن خاطرات زندگی آدمها هر چند یک روزگاری معمولی درس می گیره…بعضی وقتها از زندگی خودمون چیزی نمی فهمیم باید زندگی دیگرانرا ببینیم تا متوجه زندگی خودمان بشیم…

دیروز داداشم رفت سربازی…آخی چقدر مهربان شده بود…از همیشه بیشتر دوسش داشتم…دیروز صبح خواست بره برای خودش چای بریزه گفتم بشین من برایت میارم…همینطور هاج و واج نگاهم می کرد اخه من از این کارا نمی کنم…همش نگاهشرا دنبال می کردم که ببینم چیکار میخواهد بکنه من برایش انجام بدم…حسابی مسخره شده بود همه متوجه شده بودن…بعد از روبوسی و خداحافظی یک چشمک زدم گفتم مواظب رفیقای ناباب باش…اوهم خندید و رفت… آخه هر چقدر توی این دوره سختی بکشه و ناملایمات ببینه می گذره اما امان از رفیق بد!

دیشب را اصلا نخوابیدم یعنی پریشب…دیروز هم که خونمون پر مهمون بود و نه خوابم میومد نه می تونستم بخوابم…ولی دیگه سرشب حسابی خواب چیره شده بود…شام نخورده خوابیدم تا اذان صبح…بیچاره دیشب سحر به خاطر من اومده بوده ولی من خواب تشریف داشتم اگه امروز دیگه تا شب نخوابم برنامه ام درست میشه البته بعید می دونم بتونمم بخوابم اخه کلی تمرین دارم برای انجام دادن بعدشم که میرم کلاس…

اول این پست فکر نمی کردم اینقد زیاد بشه حرفام…ولی الان می بینم اگه بخوام بگم بازم هست.

« از ویلاگ تا انتها ــ ایرانی»

7 ــ نقطه آغاز خاطره بر خلاف قصه و داستان دارای پیشدرآمد جاذبی نیست و میتواند به روال عادی باشد. مثلا باران میبارید. سرم درد میکرد. شب بیست و یک ماه رمضان بود. اگر مرا ریشخند نمیکنید من درینمورد نادانتر از شمایم. از لباس کهنۀ خود نشرمید از فکرکهنه خود بشرمید.

8 ــ  فرق گذارش باخاطره اینست که در گذارش جزییات بدون دخالت عواطف درونی بیان میشود ولی عواطف در خاطرات گاهی رول مضاعف بازی میکند. یک گذارش مثل یک خبرو رویداد است.  و یک خاطره شرحی عاطفی یک حادثه و یا واقعه است. مثلا. دیروز و امروز در سالون کنفرانس های دانشگاه شاعران و شاعره های جوان شعر های خود را خواندند… یک گذارش خبری.

دیروز و امروز یک عده از شاعران جوان و شاعره های جوان در سالون کنفرانس های دانشگاه در میان شور و هلهلۀ دوستداران شعرو ادبیات اشعار زیبایی خود را به خوانش نشستند. درین محفل از همه زیاد تر…. درخشید. خاطره است

9 ــ خاطره میتواند یک عنوان داشته باشد و میتواند بدون در نظر داشت یک عنوان مربوط به خاطره یاداشت وار نظر به تاریخ ثبت شود. عده ای در دفتر خاطرات تاریخ را درج مینمایند و عده ای هم به درج تاریخ خاطرات خود ارجی نمیگذارند. در هر دو صورت در حالیکه خاطرات بیان عاطفی یک حادثه و یا واقعه را شرح دهد اثر هنری پنداشته میشود. این خاطره را با عنوان آن بخوانید:

آلودگی و کند ذهنی

دیروز عصر ساعت پنج به خانه رسیدم و دیدم پسر کوچکم خواب است. بعد فهمیدم که به محض رسیدن به خانه از مهد کودک، گفته خسته ام، رفته روی تختش و فوری خوابش برده. دیشبش زود خوابیده بود و شب خواب کافی داشت، معمولا هم بعد از ظهرها نمی خوابد، این شد که کمی نگران شدم. ولی وقتی بیدار شد مریض نبود و تب نداشت.
بعد اخبار اعلام کرد که روزهای سه شنبه و چهارشنبه مدارس و مهدکودکها به خاطر آلودگی هوا تعطیل است. و من تازه متوجه شدم که چرا نیکان خسته بوده و این همه خوابیده. از پنجره بیرون را نگاه کردم، تقریبا چیزی دیده نمی شود. تا دو ردیف خانه آنطرفتر را نمی شود دید. همه چیز در مه دود غلیظ غرق شده.
امروز صبح در راه به رادیو پیام گوش می دادم. می گفت تعطیلی مدارس به خاطر آلودگی هوا احتمالا یک روز با تاخیر اعلام شده، چون در جلسه ای (مربوط به آلودگی هوا در مواقع اضطراری) که پریروز به این منظور تشکیل شده بوده، 8 نفر غایب بوده اند و جلسه به حد نصاب نرسیده!
این را که شنیدم بیش از اندازه ناراحت شدم. سهل انگاری عده ای باعث می شود که جان عده ای دیگر به خطر بیفتد. به خصوص به این علت ناراحت شدم که پسرم سابقه نوعی بیماری قلبی دارد و دانستن شدت خطر آلودگی برای پرهیز از حضور در مکانها آلوده تر واقعا برایمان حیاتی است. و این تنها مشکل من نیست. هزاران کودک، بزرگ و سالمند مگر مستثنی هستند؟
گاهی فکر می کنم بعضی مسوولین ما دچار انواع کندذهنی هستند، وگرنه بعید می دانم کسی نسبت به سلامت جامعه تحت مسوولیتش، خانواده خودش، و خود خودش این همه بی تفاوت باشد.

از ویلاک آرام دل داد کام ایران

خاطراتی که تاریخ وار ثبت میشود عموما در بر گیرندۀ یک مقطع زمانی است که میشود سلسلۀ وقایع و اتفاقات را بهتر دسته بندی کرد . تاریخ بهتری برای وقوع آنها به خاطر سپرد. مثلا:

11 سپتمبر 2001: ساعت سه بعد از ظهر ناگهان برنامه های عادی تلویزیون قطع شده و جریان مستقیم فرو ریختن برج های دو قلوی نیویارک را به نمایش گذاشت. خدای من چقدر وحشت آور بود. هواپیمای دوم به برج دوم اصابت کرد. دود و آتش زبانه کشیدن گرفت. مردم هراسان به هر طرف میدویدند. حالا دیگر هر دوبرج در میان شعله های آتش و دود از نظر پنهان میشد. کسی نمیدانست که چه بر سر ساکنین این برج های مرکز تجارت جهانی آمده است. اخباری که پخش میشد حاکی از آن بود که اضافه از پنج هزار نفر باید کشته شده باشند.

12 سپتمبر 2001: امریکایی ها برخورد یک هواپیمای دیگر را به یکی از بخش های وزارت دفاع امریکا تایید کردند و همچنان یکی از طیاراتی میخواست خود را به قصر سفید برساند و سقوط داده شد را هم تایید کردند.

17 سپتمبر 2001: رییس جمهور امریکا شبکه ترورستی را مسوول این واقعات معرفی کرد. که رهبری آن به دوش اسامه بن لادن یکی از ملیاردر های سعودی بوده و فعلا در افغانستان پناه گرفته است.

21 سپتمبر 2001: رییس جمهور امریکا از طالبان خواست که اسامه بن لادن را به امریکا تسلیم نمایند…

10ــ خاطره نویسی برای مخاطب: مثلا قرار بود دیروز به دیدنم بیایید، از صبح وقت آمادۀ دیدارش  بودم. تا ساعت ده قبل از ظهر هم فکرمیکردم میایید ولی وقتی ساعت از یازده گذشت فهمیدم نمی آیید. اما نمی دانم چرا نیامد ؟ سوالی که نزد من بی جواب باقی ماند این بود که چرا وعده خلافی کرد . مرا نزد ربیع و رستم شرمنده کرد .  آخر من انان را به خاطر او دعوت کرده بودم…

درین خاطره مخاطب دوستی است که بر خلاف وعده به مهمانی دوستش نرسیده.

11 ــ خاطره میتواند یک طرح داستانی باشد. مثلا:

 وقتی شب باشد، مسافر باشی، و درست همه روز را درون موتر خوابیده باشی ، نمیشود شب را خوابید و به اصطلاح از گپ گپ میخیزد و هر کسی خاطره اش را تعریف میکند. خاطراتی که در نیمۀ شب ، زمانیکه همه بخواب رفته اند و گویی سکوت و سکون بر همه موجودات حکمروایی میکند را نمیشود سطحی نگریست. این خاطرات از زوایایی ناشناختۀ مغز انسان سرچشمه میگیرد و هر چیزی کلامی   شیرینتر جلوه میکند.

ولی احمد در گروپ ما سال خورده ترین کس بود شاید چهل تا جهل وپنج سال داشت. مسلک اش نجاری و برای قالبگیری یک گذرگاه که باید به شکل پخته و کانکریتی اعمار میشد به گروپ ما به یکی از مناطق  غورات میرفت.

آنشب گپ از جنگ های تنظیمی کابل شروع شد. در میان ما چهار؛ نفر از آنانی بودند که حد اقل سه سال را میان آتش و دود در کابل سپری کرده بودند. هر کسی خاطرات اش را بیان کرد. سبحان که جوان بود و دایم خنده بر لب داشت با پوزخندی گفت:

ــ  خلیفه ولی احمد هم از کابل گریخته و تا زنده است خدا نشان اش ندهد که کابل در کجای دنیاست. خلیفه ولی احمد با پوزخند معنی داری جواب داد:

راستش را میپرسی وطن من است ولی  کابل، هرات، قندهار و مزاری ندارد. هر جای که ظلم باشد و تعدی دلت نمیشود در باره آن فکر کنی… آهسته آهسته این داستان را برای ما تعریف کرد:

شب بیست و دوی اسد بود. خواب رفته بودیم که یکبار صدای فیر از نزدیک، ما را بیدار کرد. اطفال با ورخطایی به توبه و استغفار شروع کردند. آنروز های منطقۀ چهل ستون میان جهادی ها دست به دست میگشت. یکروز یکی و روز دیگر سرو کلۀ دیگری پیدا میشد. از راکت باران که نپرس روزی نبود که پنج شش تا را با لباسش به خاک نسپاریم. خانه های به خاک یکسان میشد و مردمی که قوم وخویشی به سمت شمال کابل داشتند به سوی خیر خانه فرار میکردند.

من روی بستره ام نشستم . نیمه های شب بود از بیرون صدا های به گوشم رسید. آمده بودند درون خانه ای ما. خیال کردم نفس ام بند آمده. اطفال خود را به من و مادرش چسپانده و میلرزیدند. حتی پسر بزرگ ام خوشحال هم میلرزید.

میخواستم از خانه بیرون شوم ، خانم ام مانع شد و گفت با سرات بازی میکنی؛ بهتر است پشت دروازۀ خانه را محکم کنیم. لحظۀ بود که تصمیم گرفتن آسان نیود. گوگردی زدم و هریکین را روشن کردم. نور کمرنگ هریکین فضای خانه را کمی روشن کرد. در همین لحظۀ با ضربۀ محکمی دروازۀ خانه شکست و باز شد.

دو نفر با کلشینکف به درون خانه آمدند. هردوی شان ریش های بلند و دستار های سیاهی پوشیده و لباس تیره ای به تن داشتند. یکی از آنان در حالیکه میلۀ تفنگ اش را به شقیقۀ پسرم گذاشته بود گفت شور نخوریم یکی دیگر شروغ کرد به جستجو و در یک آن تمام بکس های ما را شکستاند. چیزی دستگیرش نشد. این کارش نیم ساعت شاید طول کشید و بعد نزد من آمده و گفت:

ــ اسمت چیست؟ اسمم را گفتم او با قندقاق تفنگ اش ضربۀ بر پشتم زده و دوباره گفت:

ــ از خانه ات بالای پستۀ ما فیر شده هر چه زودتر سلاح ان را تسلیم کن و اگر نه به جهنم روانه ات میکنم. خانم ام با گریه گفت:

ــ برادر جان خدا شاهد وواحد است که ما اهل این کار ها نیستیم. اما او دست بردار نبود و سلاح میخواست. خلاصه سر شما چه به درد آورم تا سپید سرخ یکی رفت و یکی آمد. قالین خانه ما را جمع کرده بردند. زیورات اندکی که از خانم بود را از او گرفتند. نزدیک های صبح ما را اخطار دادند که اگر از زنده گی خود بکار دارید باید منطقه را ترک کنید.

فردا صبح با هزار زحمت کمی از ضروریات خود را برداشته و پاس پیاده به خانه ای یکی از دوستان به  ده افغانان آمدیم . یکهفته آنجا بودم تا آمدنی هرات شدم. البته به توصیه یکی از دوستان ام برای کار وبار و گریز از زد و خورد.

در میان راه نارسیده به غزنی بس ما را چند تفنگی ایستاده کرده و به تلاشی پرداختند. وقتی زیر چوکی های بس را دیدند چشم شان به بکس های ما افتاد . یکی از آنان پرسید این ها مال کیست؟

ــ جواب دادم از ماست. پرسید چه دارد  گفتم:

رخت طفلانه و زنانه است.

ــ گفت: از کجا هستی؟ پاسخ دادم از کابل. باز پرسید کجا میروی گفتم هرات. گفت هرات چه میکنی گفتم از جنگ میگریزم برادر.

مرد تفنگدار با طعنه گفت:

ــ از جنگ بی غیرت ها میگریزند.

درین لحظه صدای خندۀ چند نفر از چوکی های پیشرو بلند شد.

 ولی گفت من خجالت کشیده گفتم بلی برادر ما را بی غیرت ساختند، خانۀ ام را خراب کردند و مال ام را چور کردند و حالا چاره ندارم.

مرد تفنگی باز پرسید:

ــ کی خانه ات را خراب کرد؟ من جواب دادم: چه میدانم اگر میدانستم ارمانی نبود.

مرد تفنگدار با خشم پرسید: در عمر ات به اسلام چه خدمتی کردی؟

گفتم چرا نه. پل مکرویان را منفجر کردم. نمیدانم چرا دروغ میگفتم از بس خشم بر من غلبه کرده بود تمام جانم میلرزید مثل لرزۀ قبل از مرگ.

مرد تفنگی گفت:

ــ پس بهتر است نزد قوماندان ما این اقرار ات را بگویی شاید برایت مکافاتی بدهد.

من با عجز گفتم: بس است من مکافات خود را دیده ام و همین بهترین مکافات است که آواره میشوم و خانه و کاشانه ام از دست میدهم.

مرد تفنگی دست بردار نبود و شانه ام را کش میکرد و میگفت تو مجاهد را مسخره میکنی حالا نشان ات میدهم.

خانم ام که تا این لحظه خامش بود از زیر چادرس اش با گریه گفت:

ــ برادر ترا خدا دست از سر ما بردار. اگر تیرباران میکنی خون خود را به تو بخشیده ایم .

مرد تفنگدار که از خشم سیاه شده بود فریاد زد بس کن بس کن. نمخواهم صدایته بشنوم. شما کافر ها، مسلمانی اینست که دروغ بگویید. میدانم میروید ایران و یا پاکستان از دست شما وطن ویران شده این ها سزای اعمال بد شماست او عاقبت بوکس محکمی به شانه ام زده و از بس پیاده شد.

این یک طرح داستانی است که از زبان شخص دوم حکایت میشود و چون یک طرح است و عناصر لازم یک داستان را ندارد بیشتر از همه خاطرات یک انسان از جنگ است و تباهی.  

12 ــ خاطره میشود در قالب یک شعر بیان شود مثلا:

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد: تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

با تو گفتم :‌

حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم

باز گفتم كه:تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!

اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نرميدم نگسستم ،

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

فریدون مشیری

با یک نگاه کلی در شعر کوچه اثر شاعر و خیال پرداز ایران فریدون مشیری به ساده گی میتوان خاطره یک شب مهتابی رابخاطر سپرد که شاعر با معشوقه اش درد دل میکند و باز همان خاطره در شب های دیگر تکرار میشود. نمونه چنین اشعاری در زبان  فارسی دری خیلی زیاد است که درقالب خاطرات شاعرانه بیان میشود.

13 ــ  بر خلاف داستان و شعرخاطره نگاری آزادی ذهنیت را مهار نمیکند و ای بسا خاطراتی است که نویسنده آنرا مقدس دانسته و نزد خود تنها نگاه میدارد. بسیاری از نامه های شخصی که بر مبنای یک کشش عاطفی و عشق به کسی نوشته میشود زیبا ترین و بنا برآن بی پیرایه ترین کلماتی است میان دو انسان و یا برای یک انسان.

درینجالازم است از خاطرات آشنایی « انا» محرر داستایوفسکی یاد کنم .

 «انا» میگوید داستایوفسکی  برایم داستانی تعریف کرد که میدانستم مرا قهرمان آن داستان در نظر گرفته و تشریحی از زنده گی و سرخورده گی های خود را بیان میکند و ضمن آن از من برای پیوستن به او و همسر او شدن  تقاضا دارد… و بعد گفت حالا اگر تو جای این زن بودی مرا دوست میداشتی؟ من گفتم چرا نه من ترا دوست دارم. بعد از آن «انا» میگوید داستایوفسکی خود را به پاههایم انداخت و کلماتی را برایم زمزه کرد که آنها را مقدس میشمارم و نمیخواهم به کسی اظهار کنم.

پایان

جهانمهر هروی